۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

خاطراتم با استالین از دوران انقلاب (محمد امین رسولزاده) ــ مترجم: اومود یاشام


تك توران : مقدمه

کتاب حاضر حاوی سلسله مقالاتی است که مرحوم محمد امین رسول زاده در سال 1954 در باب استالین و استالینیزم در ترکیه به چاپ رسانده است.


در این کتاب وی به یادآوری خاطرات مربوط به استالین که در اوایل قرن بیستم و در سیر مبارزه با تزاریسم بلاواسطه خود در آن اشتراک داشته پرداخته و در سیر ذکر این خاطرات به تصویردهی شخصیت سیاسی استالین، سرگذشت خویش پس از اشغال جمهوری دموکراتیک آذربایجان و دیدار مشهور خود با وی می پردازد. این کتاب حاوی مطالب درخور توجهی در باب تفکر اجتماعی حاکم در دوره ای با اهمیت از تاریخ آذربایجان و آناتومی استالینیزم می باشد.

خاطراتم از دوران انقلاب با استالین
 
یکی از شرح حال نویسان استالین مقاله اش را با جمله ی: "منزلت رویایی فرد رویاپرداز به پایان رسید، 73 سال قبل پسری که در خانواده ای فقیر در شهر قوری به دنیا آمده بود بعنوان بزرگترین دیکتاتور بزرگترین امپراطوری در کرملین مرد. " آغاز می کند. حقیقتا در تاریخ بشر حکمدار مطلقی چون ژوزف وساریونوویچ چوکاشویلی-استالین وجود نداشته است. در اثر فعالیت های وی بود که تاریخ، شاهد دولت توتالیتری چون اتحاد جماهیر شوروی گشت. تاریخ نویسان عصرمان در باب این مستبد بزرگ تاریخ حکم های گوناگونی داده و شخصیت خداگونه گشته ی وی را از زاویه های گوناگون تحلیل خواهند کرد. از این رو ما در اینجا قصد واکاوی وی بعنوان فردی که با اقتداری وحشتناک نزدیک به 30 سال بر سرنوشت 200 میلیون انسان و یک سوم کره ی خاکی حکم راند، فردی که در مقام پیامبر دین کمونیسم، دیگر ادیان را انکار می کرد، فردی که بزرگترین نماینده ی بزرگترین رژیم توتالیتر جهان بود نداریم و وی را در مقام یک تروریست، یک دیکتاتور، یک انقلابی، یک ژنرال، یک دیپلمات و سلطان ظالمی که رحمت عالمیان را نثار فرعون ها و نئرون ها می کرد تحلیل نخواهیم کرد که انسان های آزاده نیک از آن آگاه هستند و در این صورت سخنان ما تنها تکرار مکررات خواهد بود.

اکنون جسد مومیایی شده ی استالین در کنار جسد لنین که پس از مرگ مارکس بزرگترین پیامبر کمونیزم گشت آرمیده است. استالینی که در سال های 1905 و 1917 نامش در میان انقلابیون جریان های سوسیالیستی اهمیت چندانی نداشت. لنینیزم بعنوان تفسیری از مارکسیزم پا به عرصه گذاشت و استالینیزم سیستمی در تکمیل آنها بود.

برای درک بهتر سوسیال-ناسیونالیسم استالینی که برگرفته از فرمول ناسیونال-سوسیالیزم هیتلری بود، آشنایی با شخصیت این فرد رویاپرداز با نظرافکندن به خاطرات نگاشته شده در باب وی مفید می باشد. از این رو بعنوان فردی که با استالین در یک دوره، در شرایطی یکسان و منصوب به یک نسل زندگی نموده و در زمان های مختلف و شرایط گوناگون در ارتباط با وی بوده ام تصمیم به نشر قسمتی از خاطراتم که مربوط به ایشان است نمودم.

اگر کتاب حاضر که حاوی فصول مبارزه عیله تزاریسم، استیلای سووئت و اسارت، در راه مسکو، دو سال در مسکو و فرار از مسکو می باشد، در بررسی های تاریخ دانان سهمی در پیشبرد کارشان داشته باشد زحمت خویش را به هیچ نمی انگارم.

لازم به ذکر است که این خاطرات را علی رغم برخی پیشنهادات در زمان حیات استالین منتشر ننمودم، چرا که از یک نظر نقل و یادآوری برخی از آن ها می توانست احتمال مغرضانه بودن به خود بگیرد، اما اکنون این احتمال از میان رفته و استالین به تاریخ پیوسته است.



50 سال پیش مبارزه علیه تزاریسم



نزدیک به صد سال از اشغال آذربایجان از سوی امپراطوری روس می گذشت. در طول این سال ها سیاست نابودی کانون های ملی مان از سوی امپراطوری تزار چندان با موفقیت قرین نبود. ملت مان که هیچ گاه ارزش های ملی خویش را فراموش نکرده بود، نسل روشنی آگاه به فکر آزادی و استقلال ملی در بطن خویش پروراند. نسلی که با امکانات در دسترس خویش خواهان خدمت به ملت خود بود.

در سال 1903 در شرق دور حادثه ای تاریخی به وقوع پیوست. ژاپن هماهنگ شده با مدنیت اروپایی کشتی نظامی امپراطوری عظیم روس را که از سواحل بالتیک راهی آن جا گشته بود را در آب های سوسیما غرق کرد و پس از فتح پورت-آرتورون پیروزی هایی پی در پی نصیب خویش نمود. این حادثه تمامی دنیا بخصوص شرق نزدیک را به هیجان آورد و بنای چندین عصر حکومت تزار را دچار تزلزل نمود. در داخل امپراطوری نیز عناصر انقلابی و آزادی خواه به حرکت درآمدند و در دعوت توده های مردم ناراضی از حکومت به انقلاب، آغازگر مجاهدت های فراوانی شدند. گوشه-گوشه ی امپراطوری شاهد ظهور تشکیلات هایی گشت که به ترویج فکر آزادی و دموکراسی می پرداختند. مبارزه علیه تزار به گوناگونی ملل و قشرهای موجود در آن متشکل از حزب های مختلفی بود که هریک خواست هایی متفاوت را نمایندگی می کردند. اما در عین تفاوت به دو جبهه ی اصلی تقسیم می شدند. یکی احزاب لیبرال-بورژوا که خواهان برقراری نظام مشروطه و تاسیس پارلمان بودند و قسم دیگر سوسیالیست های رادیکال که سرنگونی تزار، برقراری جمهوری دموکراتیک و اجرای برنامه ای سوسیالیستی متفاوت از کاپیتالیزم اروپایی را دنبال می کردند. در این میان احزاب سوسیالیست به دو قسم سوسیالیست های انقلابی، صاحب ایدئولوژی ایده آلیست-انقلابی و سوسیال-دموکراتهای پیرو ماتریالیسم تاریخی تقسیم می شدند.



مبارزه بلشویک – منشویک



سوسیال-دموکراتها در کنگره مشهور لندن(1903) به دو جناح تقسیم شده بودند. یکی جناح تحت رهبری لنین، فراکسیون بلشویک و دیگری تحت رهبری مارتوف، فراکسیون منشویک را تشکیل می داد. در آن زمان سیستم اداره ی امپراطوری تزار جانشینی بود. مرکزیت منشویک ها که اکثریتشان از سوی پرنسی منتسب به تزار اداره می شدند، تفلیس بود و مرکزیت بلشویک ها در میان کارگران معدن و اسکله ی باکو که اکنون به سبب وجود نفت دارای صنعتی پیشرفته گشته بود قرار داشت. این دو فراکسیون دشمن برای مؤثر واقع شدن در حرکت انقلابی خویش، تلاش در جهت جلب نظر مردمان قفقاز داشتند.

آن چه سبب تقابل این دو فراکسیون می شد، مسئله ی تاکتیک بود. منشویک ها خواهان سرنگونی رژیم از طریق مبارزه ی سیاسی و برقراری سیستم جمهوری بودند و اجرای برنامه ی سوسیالیستی به جای شرایط کاپیتالیستی موجود را نه از راه انقلاب بلکه بصورت تکامل تدریجی توصیه می کردند. از این رو وحدت با گروههای لیبرال مخالف با تزار را لازم می شمردند. منشویک ها در عین حال که یک حزب انقلابی و زیرزمینی بودند، استفاده از فرصت های قانونی را نیز برای پیشبرد اهداف خویش مد نظر داشتند. به گونه ای که با داخل شدن در سندیکاهای کارگری قانونی، اهمیت دفاع از منافع حقیقی طبقه کارگر را تشویق می کردند. ایشان در ساختار حزبی به اصول دموکراتیک پایبند بوده بخصوص توجه ویژه ای به رعایت دموکراسی در کمیته های داخل حزب داشتند. بلشویک ها تماما ضد این اندیشه عمل می کردند. ایشان هرگونه وحدت با احزاب بورژوا را مردود دانسته و در کنار سرنگونی سیستم سیاسی تزاریسم، خواهان جانشینی سیستم اقتصادی سوسیالیستی به جای کاپیتالیسم از طریق انقلاب بودند. نگاه بلشویک ها به سندیکاهای کارگری نه جمعی برای دفاع از منافع اقتصادی کارگران بلکه ابزاری انقلابی در مبارزه و مخالفت با رژیم حاکم بود. هژمونی حاکم بر تشکیلات نیز با صدور دستورات از بالا به پایین بود. در اداره سیستم انقلابی حزب، مرکزیت اقلیت انقلابی شعار دائمی حزب بلشویک بود.



باکو در شرایط آن زمان



باکو بعنوان پایتخت جمهوری آذربایجان در آن زمان نه تنها از مراکز مهم جریان های سوسیالیست روسی و مخالفان تزاریسم بود بلکه مرکزیت اصلی حرکت های ملی مسلمانان قفقاز بخصوص ترک های آذربایجان نیز به حساب می آمد. اکثریت انجمن های مؤثر در بخش های مدنی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی حرکت ملی آذربایجان در باکو مرکزیت یافته بود. بخش مهمی از کارگران صنایع معدن و جوانان محصل در مقطع متوسطه را ترک های آذربایجان تشکیل می داد. به این دلیل در کنار جریان های سراسری مخالف با حاکمیت، گروهها و تشکیلات های مستقل آذربایجانی نیز فعالیت می نمودند. از جمله ی این گروهها، انجمنی مخفی متشکل از دانشجویان و دانش آموزان ترک محصل در مدارس روسی بود که از سوی من تاسیس گشت. از فعالیت های این انجمن می توان بدین صورت یاد کرد: تحریک احساسات ملی اعضای انجمن، آموزش زبان ترکی، مطالعه آثار ادبای ملی، نشر شعرهای سروده شده بر علیه تزاریسم، پخش بیانیه و گسترش تفکر آزادی خواهانه انقلابی جریان داشته در میان کارگران بین محصلین به گونه ای سیستماتیک. انجمن ارگانی بنام "همت" نیز داشت که مطابق با اصول ژورنالیستی جدید چاپ می شد. پروپاگاندیست های بلشویک و منشویک که هرگونه فرصت را برای نفوذ در میان اهالی قفقاز بخصوص جوانان غنیمت می شمردند، طبیعتا سعی در نفوذ میان انجمن ما و مصادره ی آن به نام خویش داشتند. به موجب همین سعی در نفوذ پروپاگاندیست ها و برخی دلایل دیگر با نام فردی پر انرژی بنام "کوبا" از اداره کنندگان فراکسیون بلشویک در باکو آشنا بودم.



تماس با استالین



تشکیلاتی رسمی بنام سندیکای کارگران صنایع نفت باکو وجود داشت که در پشت نام دفاع از منافع اقتصادی کارگران، گاها اقدام به فعالیت های زیرزمینی می نمود. روزی فردی بنام محمدعلی امین اوغلو که در این سندیکا مسئول کتابت بود خبر از در خواست کوبا ( کوبا اولین نام مستعار ژوزف ویاسریووانیچ چوکاشویلی می باشد. وی هنگام فعالیت در قفقاز این نام را برای خویش برگزیده بود. استالین نام مستعار وی در زمان فعالیت در روسیه بود. ) برای دیدار با ما داد.

حوالی باکو در محله ای بنام بالاخانی در منزل یکی از کارگران کارخانه در اتاقی نسبتا بزرگ با فردی ضعیف الجثه، غمگین و نسبتا قد بلند مواجه گشتیم. به چهره ی گشاده ی وی دقت کردم، لبخندی جدی بر لبانش بود. با گشاده رویی به استقبال ما آمد و با لهجه ی شدید گرجی شروع به خوش و بش به زبان روسی کرد. پس از احوالپرسی صحبت به مسائل سیاسی و اجتماعی کشانده شد. صحبت در باب مسائل سیاسی داغ آن روزها بود. در میان سوسیالیست های آن زمان بخصوص مارکسیست ها و بلشویک ها ایده آلیزه کردن طبقه ی کارگر و پرولتاریا رواج داشت. کوبا بر برتری نقش پرولتاریا بر دیگر طبقات در سیر تکامل تاریخ تاکید می ورزید و ریشه ی تمام بی عدالتی ها در جهان را حاکمیت سیستم کاپیتالیزم بیان می نمود. از این رو برای دیدن جهانی پاک، آزاد و عاری از بی عدالتی برافکندن انقلابی این سیستم را پیشنهاد می نمود. به اعتقاد وی امپراطوری تزار از طریق این سیستم ملت ها و مردم زحمتکش را زیر سلطه و استبداد نگه داشته است. از این رو راه آزادی برافکندن سیستم متکی به مالکیت بود. در راه این مقصود نیز، تنها به صمیمیت پرولتاریا می توان اطمینان داشت. چرا که وی مالک هیچ نبوده و تنها دارایی اش دو دست و یک سرش می باشد. استالین با مثالی عینی فرمول پیشنهادی خود که برگرفته از نظریه ی طبقه برگزیده ی مارکسیست هاست را چنین توضیح داد:

با گروهی از کارگران هر از گاه ملاقات کرده و در باب امور تشکیلات و تبلیغات به صحبت با ایشان می پرداختم. روزی عدم اطمینان خود در باب یکی ار افراد را با سایر اعضای گروه بدین صورت در میان گذاشتم:

- من نسبت به این فرد احساس بدی دارم، اصلا نمی توانم به وی اعتماد کنم.

بعد از مدتی دیگر این فرد را در جلسات ندیدم. کنجکاو شده و از رفقا علت عدم حضور وی را جویا شدم. گفتند:

- رفیق کوبا، شما که گفتید به وی اعتمادی نیست، ما نیز فورا او را تصفیه کردیم.

در اولین دیدارمان با آگاهی از منظور استالین در باب صداقت پرولتاریا، نتیجه ای که عایدمان گشت بس روشن می باشد.



پیشنهادی از کوبا به وینشینسکی



کوبا را هر از گاه و بنا به تصادفاتی نادر و اتفاقی می دیدم. پس از سال 1905، با رو به ضعف نهادن حاکمیت، گوشه گوشه ی امپراطوری شاهد ظهور و گسترش جریان های انقلابی بود. باکو نیز از جمله ی این مکان ها به حساب می آمد. در کنار شکل گیری تشکیلات های نیمه مخفی و در فضای اعتصابات عمومی، نمایش های سیاسی، غارت هایی جهت تحت تاثیر قرار دادن افکار عمومی، قتل های سیاسی و مسائل مشترک مختص به تاکتیک های روز در حال مذاکره بود. محوریت مذاکرات حول نظرات بلشویک ها و منشویک ها جریان داشت. کوبا(استالین) مدافع نظرات بلشویک ها و آندره وینشینسکی که امروز سخنگوی اتحادجماهیر شوروی در سازمان ملل می باشد مدافع تفسیرهای منشویک ها بود. در آن زمان نمایندگی نشریه ی "تکامل" که به زبان ترکی و علیه سیاست های تزار منتشر می شد را بنده بر عهده داشتم. مذاکرات به زبان روسی بود. روسی بنده هم بسان افراد غیر روس دیگر روان نبود اما خطای اسلوبی و گرامری نیز نداشتم.

بنا به صلاحدید تاکتیکی جریانی که تمثیل گرشان در مذاکرات بودم و به دلیل مخالفت شدید بلشویک ها با امپراطوری تزار سخنی در حمایت از ایشان بیان نمودم.

نظر من بر وینشینسکی گران آمد و با ایهام چنین گفت:

- رفیق ادبی نیست!. . .

و به اسلوب سخن گفتن من ایراد گرفت.

در حال کوبا:

-هئی، رفیق وینشینسکی، خود برخیز و به ترکی سخن بگو، ببینیم چه کسی ادبی تر سخن می گوید؟. . .

پاسخ وی را داد.



انقلاب ترک های جوان در ترکیه



به سال 1908 انقلاب ترک های جوان در ترکیه رخ داده بود. این حادثه موضوع بحث روز در محافل باکو بعنوان مرکزیت سیاسی و فکری حرکات ترک های قفقاز بود. به تصاف با کوبا روبرو شدم.

گفت:

- اگر امکان دارد برای نشریه ما در باب انقلاب عثمانی مقاله ای بنویسید.

مقصود وی از نشریه ما، ارگان سندیکای کارگران صنایع نفت یعنی نشریه ی "توتک" بود. مقاله را نوشته و تحویل شورای سردبیری دادم. مدیرمسئول و صاحب امتیاز نشریه کارگری بنام ساشا ساماتئسئو بود. پشت پرده ی شورای سردبیری رسمی، شورایی مخفی متشکل از کوبا و تیمو فویئو از روشنفکران حزب بلشویک قرار داشت. جلسات نشریه در مغازه ای کفاشی که با پرده ای دو نیم شده بود تشکیل می گشت. مقاله ام در باب انقلاب مشروطه ی ترکیه را در این مغازه خوانده و واکاوی کردیم. تیمو فویئو به شدت از آن انتقاد نموده و خواستار رد آن گشت و گفت:

- بورژوای خودمان را نقد کرده و از آن متنفریم. در مقاله ی رسولزاده از انقلاب بورژوازی ترکیه تمجید شده است. چگونه برای ترکیه آنچه را خود نمی پسندیم ایده آلیزه کنیم؟

کوبا مخالفت کرد و گفت:

- رفیق، اشتباه می کنی و مسئله را خیلی جدی گرفته ای. شرایط ترکیه و روسیه متفاوت از هم است. آن چه که در شرایط ما عکس العمل به حساب می آید برای ترکیه گامی در راه ترقی است. مقاله ی رسولزاده بجا و بحق می باشدمقاله منتشر شدنی است.

نهایت مقاله منتشر گشت.



دویست روبل ما



در آن فضای متشنج باکو در کنار فعالیت های رسمی و زیرزمینی جمعیت های خیریه، روشنگرانه و تشکیلات های سیاسی، به سبب ضعف سیستم امنیتی و اداری حکومت، دسته های غارتگر نیز به چپاول می پرداختند. این دسته ها بنام اندیشه های گوناگون به تهدید، چپاول و غارت ثروتمندان پرداخته، گاها فردی را به گروگان گرفته و در مقابل وجه کلان دریافتی آزاد می کردند یا با فرستادن نامه های تهدید آمیز به مالکان، خراج های جبری بر ایشان می بستند. یک دفعه میلیونر معروف باکو، موسی نقی به گروگان گرفته شده و در عوض مقدار زیادی پول آزادی خویش را بازیافت.

در میان دسته های غارتگر صحبت از وابستگی یکی از ایشان به حزب بلشویک بود. بعدها مشخص گشت که ریاست آن را استالین خود بر عهده داشت. در این ارتباط حکایتی را که بعدها در استانبول شنیدم در اینجا ذکر می کنم:

در شرایط آن زمان و با مشاهده ی ناتوانی پلیس در برقراری امنیت، برخی از شرکت ها برای در امان ماندن از چپاول، با قلدرهای شهر باکو در مقابل مقدار قابل توجهی وجه نقد قراردادی دایر بر حفاظت از شرکت می بستند. از جمله ی این شرکت ها، شرکت نفت "نوبل" بود که با فردی بنام ه. م-یئو قرارداد بسته بود. این فرد زمانی که در سال 28-1927 در استانبول بعنوان مهاجر اقامت داشت خاطره ای شایان توجه نقل کرده بود:

به گفته ی وی، روزی از سوی شاخه ی تهدید حزب بلشویک نامه ای به شعبه ی خرید نفت شرکت "نوبل" می آید. در نامه تحویل 500000 روبل خواسته شده بود. مدیر شرکت، ه. م-یئو را فراخوانده و از وی می خواهد که با تنی چند از قلدرهایش در روز و ساعت مقرر شده به ملاقات تروریست ها بروند. ه. م-یئو نیز به همراه تنی چند از همراهانش سر قرار حاضر می شود. در موعد مقرر کوبا(استالین) و چند کمونیست دیگر هویدا می شوند. کوبا با لحنی سرد که حاکی از تلقین ترس بود خطاب به ه. م-یئو چنین می گوید:

- ما دزد و قلدر عادی نیستیم. حزبی کارگری هستیم که علیه کاپیتالیزم و ظلم امپراطوری مبارزه می کنیم. هدفمان سرنگونی تزار است. اگر ما کارگران زیر ستم هستیم، ظلم بر شما کارگران مسلمان دوچندان است. برای منافع دیگران سلاح بر روی ما کشیدنتان تنها هدر رفتن خونتان را به همرا دارد. حال آن که پول هایی که ما می گیریم در راه آزادی صرف می شود. آزادی که آزادی شما در مقام یک ملت نیز در چارچوب آن می گنجد.

با این سخنان استالین، ه. م-یئو دست از مقاومت برداشته و خطاب به دوستانش می گوید:

- ما می رویم.

مدت کوتاهی در این آشفته بازار ریاست جمعیت "نجات" را بر عهده داشتم. نجات جمعیتی رسمی بود که در پشت پرده ی رسمی بودنش به فعالیت های زیرزمینی می پرداختیم. این گروه در تماس با اکثر احزاب و گروه های مخالف تزار بود. روزی تنی چند از اعضای کمیته ی مالی حزب بلشویک به من مراجعه کرده و گفتند:

- مشترکا به باغ گردی بپردازیم. شما از امتیاز رسمی بودنتان بهره جویید و ما نیز با هماهنگ کردن هنرمندان و بازیگران مشهور شهر موفقیت آمیز بودن آن را تضمین نماییم. هر چه اعانه جمع شد بین خودمان تقسیم می کنیم.

در آن دوره چنین همیاری هایی عادی بود و مسئله ای برای شک کردن وجود نداشت. مسئله را با اعضای جمعیت "نجات" مطرح نمودم. اکثر ایشان که از مخالفان تزار بودند با خوش رویی به استقبال آن رفتند. باغ گردی آغاز شد و مدت سه روز در پارک مشهور والی به طول انجامید. روزهای اول و دوم قرین با موفقیت بود. در پایان روز دوم، شریکمان در کمیسیون مالی بلشویک ها به ما مراجعه کرده و چنین گفت:

- کوبا(استالین) را می شناسی، می خواهیم او را از زندان باییل فراری دهیم. (در گوشه ای از باکو بنام خلیج باییل زندانی وجود داشت که از سه طرف محصور در آب بود و من نیز زمانی در آنجا زندانی بودم. ) شبهه ای در موفقیت آمیز بودن باغ گردی نیست . اگر از سهم ما 200 روبل را هم اکنون بپردازید ممنون می شویم. در این باب تعجیل داریم، چرا که ممکن است در دو روز آینده کوبا را به زندان دیگری منتقل کنند. اگر هم بنا به هر دلیلی مبلغی که از اعانه های انتظار داریم جمع نشد، 200 روبل شما را پس می دهیم.

با موافقت دوستان مانعی در پرداخت 200 روبل درخواستی شان وجود نداشت.

با پایان روز سوم، اعانه های جمع شده، مقداری زیورآلات نقره ی قرضی از طلافروشی ها و سایر وسایل را جمع نموده برای انجام حساب و کتاب نهایی در معیت خانم بایکووا بعنوان مدیر باغ گردی راهی خانه ی ایشان شدیم. هنوز چند کوچه نگذشته بودیم که سارقین مسلح با هجوم به اتومبیل هایمان صندوق پول، نقره جات قرضی و حتی جواهرات خانم بایکووا را به سرقت بردند. با حالتی متاثر در منزل خانم بایکووا گزارش سرقت را برای پلیس حاضر کردیم. باغ گردی سرانجام پیش بینی نشده ای داشت. اکنون شرکای ما در حزب بلشویک با امروز و فردا کردن نه تنها در فکر جبران ضرر حاصله نبودند بلکه 200 روبل قرضی خود را نیز باز پس ندادند.

در شهر شایعه ای دهان به دهان می گشت؛ چپاول گران منتصب به قلدرهای بلشویک مسئول این سرقت هستند.

لنین وقتی سکان رهبری را بدست گرفت تمام قرض های امپراطوری تزار به ملل مختلف را لغو شده اعلان نمود. اما پولی را که حزب سوسیال-دموکرات روسیه در سال 1903 برای برگزاری کنگره قرض کرده بود را بازپس داد و شوخی وار گفت: "انقلاب بدهی خود را می پردازد. "

اما 200 روبل ما . . .



اشغال جمهوری آذربایجان از سوی بلشویک ها



در سال 1917 به واسطه ی بیانیه ای که امضاهای لنین بعنوان رئیس حکومت و استالین رئیس کمیسارییای ملل را در برداشت، حق تعیین سرنوشت برای ملل ساکن در امپراطوری روسیه به رسمیت شناخته شد. این ملل می توانستند بنا به صلاحدید خویش از امپراطوری روسیه جدا شده و اعلان استقلال نمایند. علی رغم صدور این بیانیه و تبلیغات فراوان صورت گرفته حول آن، جمهوری دموکراتیک آذربایجان که در 28 می 1918 رسما اعلان استقلال نموده و دولت ملی خویش را تشکیل داده بود در 27 آوریل 1920 از سوی ارتش سرخ اشغال گشت و هرگونه مقاومت در حراست از مرزهای ملی آذربایجان به شدت سرکوب شد. به یاری ارتش سرخ مملکت تحت سیطره ی بلشویک ها درآمد. رهبران حرکت های ملی – دموکراتیک تحت تعقیب قرار گرفته و زندانی شدند. ترور استیلای سرخ بر همه جا سایه افکنده بود. ماشین جزای بلشویک ها بنام دادگاه انقلاب(چریزویچایکا) بی وقفه کار می کرد. روشنفکران دستگیر و زندانی می شدند. برخی نیز بی هیچ محاکمه ای به دیار عدم فرستاده می شدند. استبداد سرخ به هیچ کانون و شخصیت ملی رحم نمی کرد.



در زندان "اوسوبی اوتدل" باکو



در این شرایط، پس از مدتی پنهان شدن از انظار به همراه دوست و مبارز قدیمی عباسقلی کاظم زاده باکو را ترک کرده روانه ی لاهیج محلی در نزدیکی شاماخی در مرکز ایالت شیروان قدیم گشتیم. اما در نتیجه ی یک سوء تصادف مکانی را که در آن پنهان بودیم لو رفته، پس از دستگیر شدن به باکو  بازگردانده شدیم. در باکو تحویل "اوسوبی اوتدل"، شعبه ی ویژه ی مؤسسه ی پلیس(چئکا) گشتیم. ما را در اتاق یک ساختمان بزرگ که اکنون به زندان تبدیل شده بود حبس نمودند. شاید اطلاق لفظ اتاق به محل نگهداریمان اغراق باشد. جایی که بودیم آشپزخانه ای تاریک در زیرزمین بنا بود. کف آشپزخانه پوشیده از آسفالت بود و زیراندازی جهت نشستن روی آن نداشتیم. شب ها روی آسفالت خوابیده و از پالتویمان به جای روانداز استفاده می کردیم. من و عباسقلی هر دو طعم زندان های تزار را چشیده بودیم. آن زمان ها حداقل تشکی برای خوابیدن و نشستن روی آن یافت می شد. این مسئله را با نگهبانان در میان گذاشتیم. آنان نیز کارتون های موجود در حیاط را تکه تکه کرده تحویل ما دادند. تکه های مقوا را روی زمین پهن کرده روی آن خوابیدیم.

یکی دو روز تنها ساکنین آشپزخانه بودیم. اما بعد از دو روز دو زندانی دیگر را نیز به جمع ما اضافه کردند. از زندانیان تازه وارد اوضاع شهر را جویا شدیم و از تاثیر دستگیریمان بر اهالی پایتخت آگاه گشتیم. وقایع روی داده در شهر از یک سو مایه ی مسرت بود و از سوی دیگر روح آدمی را آزار می داد. رئیس زندان "اوسوبی اوتدل" بودن پانکراتوف جلاد ترس را بر همه کس تلقین می کرد. از این رو بسیاری اندیشناک شده برای ممانعت از نابودیمان هر آنچه از دستشان برمی آمد، دریغ نمی کردند.

پس از چهار روز برای اولین بار فردی به دیدنمان آمد. فردی که اسمش را زرگر خطاب خواهم کرد در گذشته صاحب مغازه ای زرگری در یکی از خیابان های اصلی شهر باکو بود. اما اکنون خدمتگذار ویژه ی بلشویک ها گشته بود. افکار عمومی نیز وی را جاسوس بلشویک ها می شناخت. اکنون این جاسوس به زیارت ما در زندان آمده بود. آن چه که از فهوای سخنانش مشخص گشت این بود که، در شهر همه وی را به بدرفتاری کردن با ما متهم می کنند حال آنکه حقیقتا رفتار مناسبی با ما داشت و وی برای گرفتن توصیه نامه ای از من مبنی بر این خوش رفتاری و پایان دادن به این بدگویی ها به دیدار ما آمده بود. در ضمن این توصیه نامه را مژدگانی خبر آزادیمان در چند روز آینده بیان می داشت. در پاسخ به سخنانش به وی آرامش داده و گفتم:

- به بدگویی ها اعتنا مکن، چنان چه ما در چند روز آینده آزاد شویم، مهمانی ترتیب داده و در آنجا از نیکی های تو تشکر می کنم تا بدین صورت فصل الختامی بر بدگویی ها باشد.

بدین ترتیب اعتبارنامه ی درخواستی وی را رد کردم.

همان روز پاکتی حاوی غذا از منزل برای ما فرستاده شده بود. غذا داخل روزنامه ای پیچیده شده بود. مسرت حاصل از آن روزنامه برای افرادی در شرایط ما یقینا قابل پیش بینی است. فورا نگاهی به روزنامه انداختم. در صفحه ی نخست بیانیه ای با امضای رئیس حکومت کمونیستی آذربایجان دکتر نریمان نریمانوف منتشر شده بود. آن چه را که از متن بیانیه به خاطر دارم بدین صورت است: "برای در امان ماندن محمد امین رسولزاده از هرخطری قرار بر بازگرداندن وی به پایتخت گرفته شده است. در اینجا نیز زیر نظر هیئتی امنیتی است. اهالی را به اطمینان در این باب و دوری از هیجان توصیه می کنیم. "

این بیانیه تصدیقی بر سخنان زندانیان جدید بود. یقینا توصیه نامه ی درخواستی زرگر نیز در راستای این بیانیه قرار داشت. بعدها آگاه شدم که از دوستان و مبارزان حرکت مشروطه خواهی ایران حیدرخان عمواوغلو نیز در باب من تلاش های فراوانی نموده است.

حیدرخان عمواوغلو از قفقازی هایی بود که نقش بارزی در تاریخ اخیر ایران داشت. او در میان مشروطه خواهان ایرانی به حیدرخان بمبی مشهور بود. وی بود که در زمان قتل امین الدوله مشاور اعظم محمدعلی شاه بدست فدایی بنام عباس آقا بمب را در اختیار او گذاشته بود. بسان این قضیه بمبی که در اثنای مبارزه ی مشروطه خواهی ایران برای شجاع الدوله در تبریز فرستاده شده بود از سوی وی بود. بعنوان یک انقلابی نفوذ زیادی بر مجاهدان مشروطه خواه داشت. حیدرخان عمواوغلو که در زمان مبارزه با استبداد قاجار و به منظور کمک به متجددین ایران ارتباط تنگاتنگی با اهالی قفقاز داشت اکنون در باکو اقامت گزیده و در صدر گروهی مشروطه خواه ایرانی سعی در ایجاد جبهه داشت. با شنیدن خبر دستگیری و انتقال من به باکو وی نیز به تکاپو افتاده و طی دیدارهایی با دکتر نریمانوف و تنی چند از افراد بانفوذ حکومت کمونیستی آذربایجان بیان داشته بود که: "یک مو از سر محمدامین نباید کم شود. "

به زندگی غیرطبیعی در بازداشت رفته رفته عادت می کردیم. ساعت ها در پی ساعت ها و روزها در پی روزها سپری می شد. از زندانیان جدید اخبار جدید را جویا شده و در انتظار سرنوشتمان بودیم. در نیت تشریح حیات بازداشت و سختی هایی چون شرایط نامساعد سلول، آب کثیفی که بنام سوپ به خوردمان می دادند و . . . نیستم. موضوع بحث خاطرات عمومی ام نیست و از این رو به اتفاقات ویژه ی مرتبط با موضوع می پردازم.



در زندان، تنها با استالین



روزی در باب حوادث اخیر اتفاق افتاده در شهر با زندانیان صحبت می کردیم. ایشان در باب کشف و حبس شدن جمعیتی زیرزمینی بنام "پادوالیون" سخن می گفتند. پادوا در روسی به معنای زیرزمین می باشد. پس از اشغال باکو از سوی ارتش سرخ گروهی از افسران ترکیه ای باقی مانده در باکو به همراه تنی چند از فعالین بندرگاه با همپیمانی جمعی از اهالی تصمیم به قیام می گیرند. گویا محل قرار اعضای تشکیلات در زیرزمین مغازه ای واقع در نیکلای سابق، بعدها پارلمان و امروز نیز کوچه ی کمونیست بود. از این رو ایشان را با پادوالیون یا زیرزمینی ها خطاب می کردند. با اشتیاق تمام به حکایت های جدی و گاه شوخی وار رایج در باب علت دستگیری پادوالیون ها گوش می کردیم که در باز شد و نگهبان وارد بازداشتگاه گشت. خطاب به من گفت:

- رفیق رسولزاده پشت سر من بیایید.

ساعت پنج بعدازظهر بود. عموما افرادی که این ساعت از بازداشتگاه خارج می شدند، دیگر باز نمی گشتند. این ساعت، ساعتی برای اعدام بود. با نگاهی به دوستانم حزنی وجودم را فرا گرفت. رنگ از رخسار عباسقلی پریده بود و با چشمانی محزون و حیرت زده مرا می پایید. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. در حالی که گویی راهی سفری مجهول و دراز می شدم از وی جدا گشتم. من در جلو و نگهبان پشت سرم حرکت می کرد. از کریدورهای تاریک رد می شدیم. (در مرکز نفت یعنی باکو، به سبب کمبود نفت و صرفه جویی در آن، شب ها لامپ روشن نمی کردند. )با این راه زیاد بیگانه نبودم. یک دفعه از طریق همین کریدورها به حضور پانکراتوف برده شده و هیئتی از من بازجویی کرده بود. حس کردم که دوباره نزد پانکراتوف برده می شوم.

در این اثنا نگهبان گفت:

- رسیدیم، همینجاست.

اتاقی که دو هفته پیش در آن بازجویی شده بودم. نگهبان در را باز کرد. داخل شدم. پشت میز، پانکراتوف به همراه فردی قدبلند و ملبس به اونیفورم ارتش سرخ ایستاده بود و مرا می پاییدند.

افسر ارتش سرخ به قصد خوش و بش کردن نزدیک شد و دست خود را دراز کرد و گفت:

- رفیق رسولزاده، شناختی؟استالین

گفتم:

- بلی شناختم(با کمی مکث)، کوبا

مکث کردنم علتی داشت. من کمیسر ارتش سرخ، استالین نامی را نمی شناختم. فردی که من می شناختم، انقلابی ای در قفقاز بنام کوبا بود.

استالین رو به پانکراتوف کرد و گفت:

- ما را تنها بگذارید.

پس از خارج شدن پانکراتوف خطاب به من گفت:

- در روزهای سختی برابر مبارزه کرده ایم، اکنون نیز رو در روی هم هستیم.

گفتم:

- دنیا بدین گونه است، احتمال هر رویدادی وجود دارد.

گفت:

- پرونده تان را دیدم، وضعیتتان خیلی خراب است.

لحظه ای به چشمانش خیره شده گفتم:

- آن قدرها ساده نیستم که بدانم رهبر حزب مساواتی که کارگران به جرم عضویت در آن بصورت گروهی تیرباران می شوند هستم و وضعیت خویش را خوب بیانگارم. فقط قبول نمی کنم که این وضعیت منتج از پرونده ای باشد، چرا که از وجود چنین پرونده ای آگاه نیستم.

در حال، استالین موضوع بحث را تغییر داد و گفت:

- من بدین خاطر اینجا نیامدم. هنگام آمدن به باکو از زندانی بودنتان آگاه گشتم. موضوع دیدار با شما را تنها با دکتر نریمانوف در میان گذاشته ام. کمونیست های محلی از وجود شما هراسان هستند. گروهی بر اعدام و گروهی نیز بر حبس ابد شما تاکید می ورزند. اما من این دو سرانجام را برای شما روا نمی بینم. شما از رفقای مبارز قدیمی هستید. از مبارزه تان بر علیه استبداد تزار و اهمیتتان در این باب نیک آگاه هستم. شما را به خاطر نقش مؤثرتان در انقلاب می ستایم. شما شخصی نیستید که باید اعدام شود یا تا پایان عمر زندگی خود را در زندان سپری کند. به نظر من باید شما آزاد شوید. اگر خواستید اینجا بمانید، در غیر اینصورت می توانید همراه من راه بمانید شما را راحت نگذاشته و در قبال هر حادثه مسئول خواهند دانست. اگر هم مایل باشید می توانید راهی هر گوشه از جهان که برمی گزینید گردید. در یک کلام آزاد هستید. فکر کنید، شاید بتوانید با ما نیز همکاری نمایید!. . .

گفتم:

- پس از این خیل حوادث روی داده بحث همکاری امکان ندارد، رفیق کوبا.

گفت:

- بلی، حق با شماست، در سال 1918 ما نباید شومایان را به اینجا می فرستادیم.

برای آگاهی بیشتر خوانندگان از منظور استالین از این جمله باید به حادثه ای تاریخی مربوط به سال های اخیر اشاره نمایم. شومایان کمونیستی ارمنی بود که در اوایل انقلاب از سوی حکومت شوروی بعنوان کمیسار قفقاز تعیین شد. در کنار کمیسارییایی قفقاز، مسئولیت ریاست کمیته ی بحران به منظور برگزاری رفراندوم برای تشکیل ارمنستان بزرگ در آنادولوی شرقی که هنوز در اشغال قوای روس بود از سوی کمونیست هایی که هنوز حاکمیت خود در قفقاز را تثبیت نکرده بودند بدین فرد داده شد. شومایان را که از سال 1905 می شناختم در سال 1918 به ما مراجعه کرده و پیشنهاد همکاری با حزب "مساوات" را داده بود. اما با پاسخ منفی ما مواجه گشت. پس از آن نیز راهی تفلیس شده بود، اما در آن جا نیز پس از روبرو شدن با مخالفت شدید منشویک ها به باکو بازگشته بود و در 31 مارس همان سال با تحریک سربازان روس برگشته از جنگ، قتل عامی بر علیه مسلمانان و ترک های باکو ترتیب داده بود.

استالین اکنون بدین حادثه اشاره می نمود. با این سخن، وی از یک سو مسئولیت فاجعه ی 31 مارس را به گردن شومایان می انداخت و از سوی دیگر با انتقاد از موضع بلشویک در قبال مسئله ی ترک – ارمنی سعی در استثمار آن داشت.

به استالین گفتم:

- مسئله فقط شخص شومایان و حوادث 1918 نیست، شما اکنون نیز نباید راهی اینجا می گشتید. دیکتاتوری پرولتاریایی که بدست روس در آذربایجان تاسیس شود، چیزی جز حاکمیت روس نیست.

سخنم را با مثالی توضیح دادم.

- پرسیدم، تصور کنید که آلمان ها در مسکو حاکمیتی کمونیستی برپا کنند؟ چه اتفاقی می افتد؟

استالین درحالی که می خندید گفت:

- از ما تنها سربازانی قابل می آفریدند.

- پاسخ دادم که خلق روس چگونه حاکمیتی بهتر را قبول می کند؟ . . . نمی توانید تصور کنید.

استالین با نگاهی معنادار به چهره ام خیره شد . . .

گفت:

- در این باب من روحیات خلق روس را بهتر می شناسم.

پس از لحظه ای درنگ موضوع بحث را عوض کرد.

- بسیار خوب، گذشته ها گذشته، اکنون چه تصمیمی دارید؟ در این باب گفتگو کنیم.

گفتم:

- اینجا هیئتی در پشت این میز از من بازجویی می کرد. مسئول هیئت استنطاق جوانی کارگر بود. از من پرسید:

- هنگامی که در کوه ها سرگردان بودید و دستگیر شدید به چه می اندیشیدید؟

گفتم:

- تنها، نظاره گر حوادث بودم. قانع نشد و به نیت پاسخ های مناسب تر از من پرسید:

- چگونه می شود؟ شما روح حکومت مساوات بودید، حکومت ملی آذربایجان تحت تاثیر شما فعالیت می کرد. چگونه باور کنم که چنین شخصی تنها نظاره گر صرف باشد؟ ما وقتی در زندان بودیم، برای آینده طرح هایی می ریختیم تا پس از رهایی از اسارت وارد عمل شویم. چگونه می شود شما در فکر هیچ نبوده و تنها با مشاهده ی وقایع وقت بگذرانید؟

گفتم:

- شاید این امر ناشی از اختلاف سنی بین من و شما باشد.

طبیعتا نمی توانستم با وی صمیمی باشم. او مرا خوب نمی شناخت و پاسخ هایم را تنها حیله ای جهت نجات خویش پنداشته و قبول نمی کرد. اما به شما، به کوبایی که صمیمیت گذشته را به یاد می آورد، برعکس بازجوی جوان که سبب اصلی بطالت وقت را نمی توانست بفهمد، می توانم توضیح دهم. شما حق استقلال ملی، حق بزرگی که دموکراسی مقدس می شماردش را سرکوب نموده و از مرزهای ما گذشتید. ما نیز تا حد توان مقاومت کردیم. اما دیگر نیروی برتری برای ادامه ی حاکمیتمان نداشتیم. از این رو به یاری نیروهای بین المللی نیاز پیدا کردیم. اما نیروهای قدرتمند جهانی با حرکات آزادیخواهانه ی ملی در شرق بخصوص حرکات ملی ترکیه مخالف بودند. شما نیز از این فرصت بهره جسته و به بهانه ی یاری به ترکیه وارد کشور ما شدید. در این راه با بهره جویی از گروهی ماجراجو به فریب افکار عمومی پرداختید. در این شرایط ما بسان انسانی گرفتار آمده در آتش بودیم و برای رهایی از این وضعیت چشم انتظار فرصتی مناسب بودیم. آن چه که بازجویتان نمی فهمید این بود. ما وقت به بطالت نمی گذراندیم، در انتظار بودیم. انتظاری در جهت فراهم شدن شرایطی مناسب برای مبارزه ی فعال علیه اشغال کمونیست هایی که به رسمیتشان نمی شناختیم.

استالین:

- بسیار خوب، فرض کنیم شرایطی که می خواستید مهیا گشت و توانستید با نیروهای خود به حرکت آیید. علیه ما چه می کردید؟

- بی درنگ قیام می کردیم.

- اما شما کشوری کوچک هستید، نمی توانید به تنهایی خود را اداره کنید، باید با دولتی بزرگتر متحد شوید.

گفتم:

- در این صورت با شما بعنوان همسایه ی بزرگ و قدرتمندمان پیمان می بستیم. اما نه به گونه ای که اکنون نریمانوف بسته است.

استالین خندید و گفت:

- نریمان با ما یا ما با نریمان همپیمان شده ایم؟!

صحبت یک ساعته مان در آستانه ی اتمام بود. استالین برای بدست آوردن نتیجه ای عملی، دوباره بحث را به موضوع آزادی من کشاند. می خواست بداند می خواهم در باکو بمانم یا رهسپار مسکو شوم؟

به او گفتم:

- مادامی که آزادی را بر من روا می بینید. ترجیح می دهم به جای اندیشیدن در زندان، در هوایی آزاد و با روحی سالم به حل مشکلات بپردازم.

قبول کرد و پانکراتوف را فراخواند. استالین که از فهوای سخنانم از وضعیت سلول آگاه شده بود رو به پانکراتوف چنین امر کرد:

- وی را در اتاقی تاریک حبس نموده اید. فورا به محلی مناسب منتقل کرده و امکان دیدار با خانواده اش را مهیا نمایید.

جدا شدیم و نگهبان دوباره مرا به اتاق تاریکمان برد. هم سلولی هایم بخصوص عباسقلی زایدالوصف شادمانی می کردند.

گویا رفتنم، رفتنی برای نیستی نبود! . . .



اتاق خصوصی



دو سه ساعت بعد دوباره نگهبان آمد و گفت:

- وسایلتان را جمع کنید. رفیق پانکراتوف دستور داده شما را به اتاق مناسبی منتقل کنیم.

دگربار حزنی هم سلولی هایم را فرا گرفت، چهره شان دگرگون شد، می شد از چشمانشان خواند که نکند این سخن حیله ای بیش نباشد.

نمی خواستم از دوستانم جدا شوم، اما رد هم نمی شد کرد. با دوستانم وداع گفته و راهی شدم. نگهبان وسایلم را برداشت و پشت سرم آمد. من را به اتاقی خصوصی در همسایگی منزل پانکراتوف که درشان به بالکونی مشترک باز می شد بردند. تنها تفاوت این اتاق با اتاق قبلی، چوبی بودن زمین و وجود یک صندلی چوبی بود. روزهای آخر پاییز بود و به دلیل نبود سیستمی حرارتی، سرمایی استخوان سوز در اتاق حکم می راند. هرچه که بود در اتاق قبلی با سوزاندن تکه های چوب و کاغذ کمی گرم می شدیم. سوای آن با حضور دوستان و دردودل کردن با ایشان گرمایی معنوی نیز در اتاق وجود داشت. شب را به تنهایی در این سرما بسر بردم. صبح زود با حاضر شدن در کنار بالکن سلامتی خود را به دوستانم نمایاندم. ابراز شادمانی کردند و عباسقلی با فرستادن بوسه ابراز محبت می کرد.

یک روز در تنهایی گذشت. فردا صبح با همسرم ملاقات نمودم و از طریق وی در باب اتفاقات شهر معلومات مناسبی بدست آوردم. دستگیری و انتقال ما به باکو سبب ایجاد هیجان عمومی گشته بود. به این دلیل حکومت با صدور بیانیه ی فوق الذکر سعی در فرونشاندن آن داشت. به تفصیل از جسارت حیدر خان عمواوغلو در باب من آگاه شدم. دوستان به دلیل وجود خطر، رفتنم به مسکو را مناسب می دیدند.

   

خواستار روشن شدن وضعیتمان هستم



یکی دو روز نیز گذشت. خبری از آزادی وعده داده شده از سوی استالین نبود. برای مشخص شدن وضعیتمان فکری به سرم زد. با پانکراتوف ملاقات کرده و به او گفتم:

- سرانجامم به دست حزبی است که در اعمال خویش قطعیت و بی پردگی را دوست دارد. به رفیق استالین برسانید که آزادی وعده داده شده کی محقق خواهد شد؟ در ضمن اگر امکان دارد خواستار آزادی محمدعلی و عباسقلی که به همراه من دستگیر شده اند هستم. پس از آزادی اگر روانه ی مسکو گردم در آنجا آزاد خواهم بود؟

بر آزادی دوستانم تاکید بیشتری نموده و گفتم:

- از دستگیریم به همراه عباسقلی آگاه هستید. محمد علی نیز بدلیل ارتباط با ما حبس گشته است. وی در زمان مبارزه علیه تزار همانند عباسقلی از دوستان بسیار نزدیکی بود که در عرصه های گوناگون به فعالیت زیرزمینی پرداخته است. این دو تن در سال 1911 به همراه نقی اوغلو اولین هیئت مؤسس حزب مساوات بودند. از این رو خواستار رهایی ایشان هستم.

پانکراتوف قبول می نماید که خواسته هایم را با استالین در میان گذارد. در ضمن هنگام جدا شدن از وی می خواهم که من را به اتاق قبلی بازگرداند و می گویم:

- بی شک اتاق جدید، مستقل، تمیز و راحت است. از این بابت تشکر می نمایم. اما در اتاق قبلی همراه دوستانم بودم، اگر امکان دارد دوباره مرا نزد دوستانم بازگردانید.

قبول می کند و جدا می شویم.

دگر بار پس از چند روز فراق نزد دوستانم هستم و از حوادث جدید روی داده در شهر صحبت می کنیم.



رفیق استالین آزرده شده است



نگهبان خبر از ملاقات دگرباره با پانکراتوف می دهد. رئیس زندان اوسوبی-اوتدل با لحنی جدی می گوید:

- رفیق استالین از دست شما آزرده خاطر است.

تعجب می کنم، پانکراتوف که شگفتی حاصل را از حالت چهره ام متوجه می شود از قول استالین این گونه ادامه می دهد:

- چه چیز سبب بی اعتمادی رفیق رسولزاده گشته است؟ چرا در باب وعده ی من شک می کنند؟ من دو سه روز دیگر اینجا هستم. هنگام راهی شدن شما نیز آزاد خواهید گشت و می توانید همراه من راهی شوید. خانواده تان نیز می توانند شما را مشایعت نمایند. در مسکو آزاد بوده و تحت حمایت من و دولت شوروی خواهید بود. اگر خانواده تان اینجا ماندنی شدند تحت حمایت حکومت کمونیستی آذربایجان خواهند بود. دوستانتان نیز آزاد خواهند گشت.

سخنان استالین را به اطلاع خانواده و دوستان رسانده ، چشم انتظار روز حرکت می مانیم.



وعده های کاملا محقق نشده



موعد مقرر فرا رسید. روز آزادی به لحظه ی آزادی بدل شد. محمدعلی را از زندانی که نگهداری می کردند به اوسوبی-اوتدل آورده و به همراه من آزاد کردند. اما از عباسقلی خبری نیست. با محمدعلی راهی خانه می شویم. با بوسه ای پسر دوماهه ام آذر را که هنگامی که در زندان بودم متولد شده است از خواب بیدار می کنم. در میان حزن و اندوه اعضای خانواده و دیگر نزدیکان از خانه بیرون آمده سوار ماشین می شویم تا راهی سفری مجهول گردیم. از میان سکوت حزن انگیز کوچه های باکو گذر کرده به ایستگاه می رسیم. قطار مسکو منتظر است. سوار واگنی که متعلق به استالین است می شویم. استالین به همراه دیگر کارگزاران حزب کمونیست چون "سرقو اورجونیکیدزه"، "بودو میدیوانی"(برادر سئیمون میدیوانی سفیر حکومت گرجستان در آنکارا) در واگن بودند. استالین به استقبالمان می آید و می گوید:

- کمونیست های محلی نگذاشتند عباسقلی به همراه شما آزاد شود، گویا علیه اش موضع سختی گرفته اند.

کمی بعد دکتر نریمانوف می آید و فورا می پرسد:

- عباسقلی کجاست؟

می گویم:

- به عباسقلی اجازه ندادند.

درکمال حیرت می گوید:

- اما ما به او اجازه داده بودیم.

گفتم:

- ممکن است شما اجازه داده باشید اما نگذاشتند.



در راه مسکو



کمی بعد، در میان قهقهه ی اشغالگران و حزن اهالی، قطار به حرکت درمی آید. در راه مسکو هستیم. اگر بدین منوال حرکت کنیم تا پنج روز دیگر به مقصد می رسیم.



علت کشیده شدن دیوارهای دربند



باید یکی دو روزی در ایستگاه دربند توقف می کردیم تا استالین به همراه هیئت همراهش راهی تئسیرخانشورایا(اکنون بریناکسک) شده و در تشکیل حکومت خودمختار کمونیستی داغستان شرکت می کرد. در میان هیئت همراه میخایلویچ مدیر مسئول روزنامه ی "شرق" نیز به چشم می خورد. وی زمانی در نشریه ی "باکینسکی راپوچی" مقاله ای در باب دیوارهای تاریخی دربند نگاشته و علت کشیده شدن آن ها در زمان ساسانیان و ترمیمشان توسط اعراب را جلوگیری از تهاجمات جنوبی ها عنوان نموده بود. اما نگاهی سطحی به دیوارهایی که اکنون از دور نمایان بود کذب بودن این ادعا را نمایان می ساخت. استالین فورا میخایلویچی که مشغول صحبت با چند نفر بود را صدا کرد و گفت:

- تو خود را تاریخ دان می دانی، ببین رسولزاده چه می گوید، دیوارهای دربند نه به سمت جنوب بلکه رو به شمال کشیده شده است!



ساکنین واگن چه کسانی بودند؟



استالین کوپه ای در واگن دفترخانه به ما اختصاص داده بود. در این واگن برزوناوسکی که زمانی در کارخانه ی اسلحه سازی پولشا کار می کرد و اکنون مدیر دفترخانه ی استالین شده بود نیز حضور داشت. وی که یهودی الاصل بود با زن بیوه ی ثروتمندی ازدواج کرده و به همراه همسرش وظیفه ی کتابت در دفترخانه را برعهده داشت. دختر هشت ساله ی این زن که از شوهر اولش بود نیز همراهشان بود. جدای از ایشان کوپه ی کناریمان را داویدوف اشغال کرده بود. این فرد نیز ابتدا در پتربورگ و بعدها در لنینگراد کفاشی می کرد. غذایمان را به همراه خانواده ی برزوناوسکی و داویدوف در واگنی که برایمان حکم رستوران نیز داشت می خوردیم.



خاطرات استالین



هر از گاه استالین ما را به واگن خویش فرا می خواند یا خود به واگن ما آمده و مشغول صحبت می شد. وی از خاطرات و سرگذشت خویش با حرارتی خاص سخن به میان می آورد. از زمانی که در شمال و در میان اسکیموها در تبعید بود و به دلیل زبردست بودن در ماهی گیری چون اولیایی مقدس مورد پرستش واقع می شد با هیجان زایدالوصفی یاد می کرد. استالین در چشم اسکیموها چونان فرد صاحب کرامتی به حساب می آمد که حتی بیماران نیز برای درمان نزد وی می آمدند و او گاها با تجویز داروهایی سطحی موفق به علاجشان می شد. روزی زن اسکیموی زیبایی نزد وی می آید و ابراز علاقه ی جنسی می نماید، اما استالین بدین مسئله اهمیت نمی دهد حال آن که آن زن اصرار در باردارشدن از قهرمانی اسطوره ای داشت!

استالین در میان صحبت از این خاطره ی خود در باب روابط جنسی میان اسکیموها بحث را به جدیت قفقازیها در باب مسائل اخلاقی و ائروتیک کشاند و از حکم اعدامی که اخیرا در داغستان صادر نموده بود پرده برداشت. گویا یکی از اعضای مشهور حزب کمونیست از مسئولیت خود در حزب سوء استفاده کرده و دختری روستایی را مورد تجاوز قرار داده بود و استالین نیز وی را بدین دلیل به اعدام محکوم نموده بود. برخی از اعضای حزب بدلیل خدمات این فرد مشهور به انقلاب برای وساطت نزد استالین آمده بودند اما استالین قویا وساطتشان را رد کرده و گفته بود که باید هم اکنون و در برابر چشمان اهالی اعدام شود. چرا که مسلمانان به هیچ وجه این گناه را نمی بخشند و اعدام این فرد سبب اعتبار بخشیدن به حکومت در این منطقه خواهد شد.



سیاست تطبیقی در باب ایران



طبیعتا در طول مسیر از موضوعات گوناگون، نقش و شخصیت افراد مشهور در انقلاب صحبت به میان آمد. اما بدلیل کم اهمیت بودن این امر برای افکار عمومی جهانیان از بیانشان خودداری کرده و تنها به ذکر مسائل مهم می پردازم.

روزی استالین از سیاست تطبیقی در باب ایران سخن به میان آورد و گفت:

- زمانی که به باکو آمدم، از آمادگی نیروهایمان برای حمله به ایران آگاه شده و فورا مانع گشتم.

وی علت مانع گشتنش را چنین توضیح داد:

- ایران را تابع شوروی کردن حرکت خطایی است. ایجاد سلطنتی وابسته در آن جا به قدر خویش کفایت می کند. تلاش در جهت گسترش اصول سوسیالیزم و کمونیزم در ایران ماجراجویی بیش نیست.

در قبال این سخن استالین چنین گفتم:

- بسیار خوب، نمی گویم چرا این سیاست را در قبال آذربایجان پیش نگرفتید. چراکه خواهید گفت، در اینجا پرولتاریای فعال در صنایع موجود است. اما ترکستان؟ در باب آن چه می گویید؟ آیا شرایط ترکستان شبیه ایران نیست؟ چرا تاکتیک ایران در قبال ترکستان را اجرا نمی کنید؟

استالین کمی تامل کرد و گفت:

- هرچه که باشد از مدارس ترکستان، روشنفکران روس قد علم کرده اند.

اعتراض کرده گفتم:

- این پاسخ اصلا توجیهی مارکسسیستی نیست.

استالین سکوت کرده و دنباله ی بحث را نگرفت.



همکاری روس – آلمان



استالین در باب جنگ داخلی و حوادث انقلابی آن زمان گاها حکایات و جملات جالبی بیان می داشت و انقلاب جهانی محور اصلی سخنانش بود. وی معاهده ی "روپولو" را تمجید می کرد. به موجب این معاهده میان ظرفیت های انقلاب روس و نیروهای تولید آلمان ارتباطی تنگاتنگ برقرار گشته بود. به نظر استالین امکانات طبیعی روس به همراه پیشرفت تکنولوژیکی آلمان قدرتی جهانی را به ارمغان می آورد. به همین سبب لنین درصدد نگارش برنامه ای پنج ماده ای در جهت ارائه ی محصولات طبیعی متصرفات روس به آلمانی ها بود.



نفرت از انگلیسی ها



استالین در باب انگلستان با بیانی سرد که حکایت از نفرتی عمیق داشت این سخنان را بر زبان راند و به دوردست ها خیره شد:

- تنها نیرویی که سد راه مبارزات ممالک مستعمره و نیمه مستعمره قرار دارد امپریالیزم انگلیس است. تا به اکنون خون 59 انگلیسی به گردن من است. این ها را خود به دستان خویش کشته ام. اکنون نیز پولکوونیک استوکس نامی وجود دارد که اگر به چنگم افتد لحظه ای در ریختن خونش درنگ نمی کنم.

این فرد را که استالین این گونه از وی یاد می کرد، شخصا می شناختم. با وی در سال 1911 در تهران زمانی که سردبیر روزنامه ی "ایران نو" بودم آشنا گشتم. این روزنامه، نخستین روزنامه به سبک مدرن بود که در ایران منتشر می گشت. در آن زمان سفارت روس به سبب مصاحبه ای که با مورگان شوستر آمریکایی که برای اصلاح امور مالی ایران آمده بود کرده و در روزنامه منتشر ساخته بودم خواهان اخراج من گشت. به همین دلیل مطبوعات اکثر کشورها پی گیر وضعیتم بودند. ازجمله خبرنگار ویژه ی نشریه ی "سیقل" پاریس که به تهران آمده و گزارش مفصلی در باب "ایران نو" و من تهیه نمود. در آن زمان وزیر امور خارجه ی ایران مرحوم حسین خان نواب که از دوستان نزدیکم شمرده می شد به شرف من مهمانی ترتیب داده بود. در این ضیافت، نخست وزیر اکنون ایران و دوست آن زمان سید حسن تقی زاده، خبرنگار نشریه ی "تلمیس" و استوکس، مسئول حربیه ی سفارت انگلیس نیز دعوت داشتند. استوکس از مخالفین سرسخت حمایت روس ها از مرتجعین بود.

بعدها دیگر استوکس را ندیدم. وی مشاور سیاسی ژنرال شائتلوورتون فرمانده نیروهای انگلیس در آذربایجان، پس از پایان جنگ جهانی اول و پیروزی متفقین نیز بود. استوکسی که استالین نام وی را بدین شدت و تنفر یاد می کرد همین استوکس بود.



رقابت انگلیس – روس



صحبت به سیاست تعقیبی بلشویک ها در قبال دنیای شرق کشیده شده بود. استالین در حال صحبت از این موضوع، به شدت سعی در ایجاد تمایز میان رقابت انگلیس – روس در زمان تزار و انگلیس روس ( البته به تعبیر وی انگلیس – سووئت) در حال حاضر داشت و چنین می گفت:

- در آن زمان دو نیروی جنایتکار در مقابل هم ایستاده بودند. اما اکنون . . .

زمانی که حدس زدم که می خواهد بگوید که در مقابل یک استعمارگر نیرویی آزادی بخش ایستاده است. فرصت اتمام سخنش را نداده و گفتم:

- اکنون، دو آزادی بخش ایستاده اند. فقط خدا ما را از دست این آزادی بخش ها حفظ کند، از شر دشمنان، خود برمی آییم.



خاطراتم در باب ایران



صحبت دگرباره در باب ایران بود. من در حال ذکر خاطراتم در باب انقلاب مشروطیت ایران بودم. گفتم:

- تخمینا در سال 1911 و بعد از تبعید از ایران به استانبول قسمتی از این خاطرات را در آنجا منتشر نموده ام. اما برخی نیز هنوز منتشر نگشته است.

استالین علاقه مند گشته و چنین گفت:

- در مسکو منتشر می کنیم، برای ما اهمیت فراوانی دارد.

گفتم:

- نوشته ها همراهم نیست، در باکو جامانده اند.

گفت:

- محمدعلی اکنون به باکو برگشته و آن ها را بیاورد.

گفتم:

- بماند برای بعد، بعد از ساکن شدن در مسکو نیز محمدعلی می تواند به باکو برگشته و در صورت لزوم آن ها را بیاورد. این طور نیست؟



سلطان محمد فاتح



استالین می گفت که در باب موضوعی در حال تحقیق می باشد که حزب بلشویک به گردنش نهاده است و در زمان فراغت از کارهای انقلاب و دولت مشغول نگارش "پایه های لنینیزم" می باشد. از این رو علاقه ی وافری به صحبت در باب مسائل ایدئولوژیک و تاریخی داشت.

روزی از من پرسید:

- مامد سالطان کیست؟

- مامد سالطان؟ این نام را کجا دیده اید؟

به خارش نیامد.

بعدها فهمیدم که منظورش از مامد سالطان همان سلطان محمد فاتح می باشد.

اثری خلاصه در باب سیستم حکومتی سلطان محمد فاتح به قلم پرسوئتوف وجود داشت که برای ایدئولوگ دیکتاتوری کمونیسم و از برپاکنندگان این سیستم یعنی ایوان قروزنی نگاشته شده بود. ایدئولوگ مشهور سوسیال-دموکرات های روس، پلخانوف در کتاب تاریخ روس خود از این اثر اقتباس کرده اما نام آن را مامد سالطان درج کرده بود. مامد سالطانی که استالین خواستار شناختنش بود همین سلطان محمد فاتح بود.



ایوان مدهش یک ایده آل است



ایوان مدهش سیمایی نمونه و ریشه دوانده در جهان بینی استالین بود. به نظر وی تنها از طریق ترور بود که می شد حکومت کرد و خشونت مؤثرترین سلاح در دستان یک دولت است. در نگاه وی حفظ یکپارچگی نیروهای مرکزگریز تنها با تعلیمات ایوان امکان پذیر بود. چراکه به نظر ایوان، نیروی کانونی توسعه ی تاریخی مردم نیست بلکه اقلیت های انقلابی می باشد که در این راه و برای رسیدن به مقصود با نقشه ای مشخص و معین مردم را مجبور به انقلاب می کنند. هیچ انقلابی از این قاعده مستثنی نیست. من مخالفت خود با سیستم ترور را ابراز نموده و مثال هایی از انقلاب فرانسه را بیان کردم.

استالین کمی آرام شد و گفت:

- نه، اشتباه می کنید، ترور جمعی نقش مهمی در تاریخ دارد. طبیعتا ما بلشویک ها ترور شخصی را قبول نمی کنیم. اصلا فایده ای ندارد. اما ترور جمعی را قبول کرده و به مرحله ی اجرا درمی آوریم. بی شک در این امر فایده های فراوانی وجود دارد.

سپس چنین ادامه داد:

- طبیعتا از مرگ یک نفر سود چندانی حاصل نمی شود، اما تاثیر مرگ گروهی و جمعی در جامعه بسیار می باشد. ما آموزه های خویش را بصورت گروهی تعلیم می دهیم، اما اگر گروهی نیز سعی در سرپیچی و ناهماهنگی با آن ها داشته باشند به گونه ای گروهی مجازات خواهند شد.



نفرت از مفهوم دموکراسی



استالین در اثبات عدم اقناع توده ی مردم از طریق منطق و استدلال به ذکر خاطره ای از مناظرات خویش در تفلیس با منشویکی بنام خومئریکی پرداخت و گفت:

- من از سوی کمیته ی مرکزی حزب کارگری سوسیال – دموکرات روسیه که ریاست آن را لنین بر عهده داشت فرستاده شده بودم. خومئریکی هم مسئول کمیته ی تفلیس حزب سوسیال – دموکرات بود. در برابر اعضا و مسئولین تشکیلات محلی تفلیس که اکثریتشان را کارگران تشکیل می دادند به بیان نظرات خویش پرداختیم. مناظراتمان یک هفته به طول انجامید. سرانجام لازم بود که کمیته ی محلی تفلیس به قرار واحدی برسد. از این رو نظرات من و خومئریکی به شورا گذاشته شد. قبل از جلسه ی شورا اعضای حاضر خواهان خارج شدن من و خومئریکی از جلسه شدند. پس از مدتی دوباره جلسه آغاز گشت و من و خومئریکی را به داخل فراخوانده چنین گفتند:

- رفیق خومئریکی را خیلی دوست داریم، سال هاست با او همکاری کرده و بر ما رهبری می کند. رفیق کوبا(استالین) نیز فرستاده ی کمیته ی مرکزی است و او را نیز بسیار دوست داریم. با رفقا صحبت کرده، بدین نتیجه رسیدیم که شما دو تن دگرباره در جلسه ای خصوصی به مذاکره پرداخته و به راه حل مشترکی که نظر هر دویتان را دربرداشته باشد برسید. ما نیز تابع آن نظر هستیم. رو به خومئریکی کرده و گفتم:

- این هم دموکراسی تو!

در باب نفرت استالین از دموکراسی و علاقه ی وافر وی به دیکتاتوری اقلیت انقلابی مثال دیگری را می آوریم.

در اوایل انقلاب روسیه ایده آلیزه کردن صفت پرولتاریا مد روز بود. بر پرولتاریا ظلم روا نیست، پرولتاریا هرچه کند باید بدان تحمل داشت، اگر پرولتاریا اعتصاب کرد نباید وی را به زور به کار واداشت و سخنانی این چنین از سوی سوسیالیست ها به شدت تبلیغ می شد. حتی استالین در نخستین دیدارمان بر این مهم تاکید کرده و لفظ طبقه ی برگزیده را برای پرولتاریا به کار برده بود.

روزی در اثنای مبارزه علیه سفیدها، کارگران ساحلی بندر وولگا از خالی کردن یک کشتی باربری امتناع کرده بودند. فورا استالین 20 نفر از نخستین اعتصاب کنندگان را انتخاب و به گلوله بسته بود. بدین ترتیب سایر کارگران ترسیده بار کشتی را خالی کرده بودند. استالین این خاطره ی خویش را با سربلندی و افتخاری هرچه تمام نقل می کرد.



خلق اگر ببیند انقلاب می شود



در حال خوردن غذا در سالن واگن بودیم که قطار در ایستگاهی شلوغ برای مدتی توقف کرد. استالین خطاب به محمدعلی گفت:

- پرده ها را پایین بیاور

محمد علی پرسید:

- رفیق استالین، چرا؟

گفت:

- بیرونی ها سفره مان را نبینند

محمدعلی:

- اگر ببینند چه می شود؟

استالین گفت:

- گوش کن، مردمی که در رنج و محرومیت هستند اگر سفره ی رنگارنگ ما را ببینند انقلاب می شود. مگر نمی دانی؟



نفرتی عمیق از تروتسکی



استالین هنگام بحث در باب موضوعاتی گوناگون چون جنگ داخلی موجود، کشمکش ها میان انقلابیون، مناقشات منشویک ها و بلشویک ها و اشخاص تاثیرگذار در انقلاب از لنین با احترامی فراوان یاد می کرد و هماره بر روس بودن او تاکید داشت، اما در قبال تروتسکی که نام وی آن روزها همردیف نام لنین بر سر زبان ها بود چنین می گفت:

- وی به دلیل یهودی بودن هرگز نخواهد توانست بر مسند قدرت تکیه زند. چراکه خلق دقت فراوانی در باب ریاست دولت دارد و به اصالت و نجابت شخص رهبر اهمیت ویژه ای قائل است.

در این میان از استالین پرسیدم که چرا لنین تاکید فراوانی در آوردن پسوند اولیانوف به همراه نام خود یعنی لنین دارد؟(البته مشخص می باشد که این عمل لنین جهت تاکید بر روس بودن خود بود. )

کمی فکر کرد و گفت:

- سبب این امر را نمی دانم.

لنین در نگاه استالین معلمی بزرگ و رهبری فرزانه بود و در قبال تمام اوامر وی هر چقدر هم سخت و دشوار بود با اشتیاقی تمام سر تعظیم فرود می آورد. روزی هنگامی که جبهه ی ساریسین(بعدها استالینگراد) با مشکل مواجه گشته بود، تلگرامی از لنین به استالین می آید. لنین در آن تلگرام چنین گفته بود:

- به هر بهایی که تمام شود ساریسین را باید حفظ کنی.

استالین تلگرام را چنین پاسخ داد:

- دستم نمی لرزد!

بعد هرکه را که ضعف از خود نشان می داد فورا گلوله باران کرد و بدین صورت ساریسین را حفظ نمود.

اما از تروتسکی با لفظ منشویک سابق و به تحقیر یاد می کرد. به نظر استالین تروتسکی فردی طمطراق پرست، خودخواه، غیرصمیمی، بی ارزش، دروغگو و پهلوان پنبه ای بیش نبود که در لحظات آخر و پس از مدتها هواداری از منشویک ها با شنیدن مارش پیروزی به لنین ملحق شده بود. به نظر استالین تنها علت شکست ارتش سرخ در ورشو در سال 1919 بازی درآوردن های تروتسکی بود.



آنتی سئمیتیزم



از سخنان و انتقادهای تحقیرآمیز استالین در باب تروتسکی بوی آشکاری از آنتی سئمیتیزم می آمد. روزی هنگامی که قطار در یکی از ایستگاهها توقف کرده بود، استالین از بیرون آمد و با حالتی معماگونه خطاب به من گفت:

- رفیق رسولزاده، شما پرولتاریای قاشقار می شناسید؟

پاسخ دادم:

- آنجا پرولتاریا چه می کند؟

گفت:

- آها . . . فردی آمد و خود را نماینده ی پرولتاریای قاشقار معرفی کرد. گفتم از وجود چنین پرولتاریایی آگاه نیستم و ردش کردم.



احساسش در قبال اروپایی ها



استالین نقش چیچر در سیاست خارجی را چندان جدی نمی گرفت و می گفت:

- اروپایی های روباه دیپلمات های ساده ی ما را می فریبند.

استالین که به جز زبان های روسی و گرجی زبان دیگری بلد نبود و تنها یک بار و آن هم برای دیدن لنین راهی اروپا گشته و در آن جا نیز بسیار افسرده شده بود، در باب مدنیت اروپایی چونان اسلاویانوف ها اندیشیده و می گفت:

- مدنیت اروپایی رو به اضمحلال است. مدنیت اصیل و سالم را کمونیست های روس به ارمغان خواهند آورد. از اینجا نوری روشنایی بخش تمام دنیا را فرا خواهد گرفت.

امروز سخنان رایج روس ها در باب برتری مدنیت روس را از سخنان آن زمان استالین می شد حدس زد. در نظر استالین روس ملتی غنی و سرشار از مدنیت بود. کاپیتالیست های اروپایی پیشرفت خویش را یا بسان انگلیس و فرانسه با استعمارگری و یا بسان آلمان با به حراج گذاشتن فرانسه ی مغلوب تامین کرده بودند. برای روسیه ای که از لحاظ صنعتی بسیار عقب مانده تر از این کشورها به حساب می آمد، چاره ای جز استعمار داخلی وجود نداشت. نقشه ی پنج گانه ی لنین نیز در گام نخست، عظمی در صنعتی کردن سریع روسیه، سیاستی مبتنی بر تسریع توسعه ی صنعتی و جبران قرن ها عقب ماندگی اقتصادی بود. بدین منظور انقلاب کمونیستی روسیه به حمایت از مبارزات استقلال طلبانه ی ملل مستعمره و نیمه مستعمره در برابر کاپیتالیست های اروپایی پرداخت تا فرصت رهبری بر ایشان را بدست آورد.



مسئله ی ملل



یکی از مسائلی که استالین با حرارت از آن یاد می کرد، مسئله ی ملل بود. آیا کمیسارییای ملل شدن استالینی که در حزب بلشویک متخصص این مسئله و نظریه پرداز آن بود، امری تصادفی به شمار می رفت؟. . .

استالین که به شدت تاکتیک منشویک ها در قبال مسئله ی ملل را رد می کرد به نقد سیستم پیشنهادی منشویک مشهور "اوتتو باورین" در باب "مختاریت فرهنگی" در برابر "خودمختاری ارضی" پرداخت و گفت:

- قطعا خودمختاری فرهنگی به تنهایی کفایت نمی کند، قبل از هرچیز ملت ها باید توان و اختیار اداره ی خویش را در محدوده ی معینی دارا باشند. از این رو برای پاسخ به خواست های ملل غیرروس داخل در روسیه خودمختاری فرهنگی به تنهایی کفایت نمی کند و باید خودمختاری ارضی نیز وجود داشته باشد. اطلاعیه منتشره از سوی حکومت کمونیستی شوروی در این باب را نیز دلیلی بر سخنان خویش آورد.

در قبال این سخنان استالین چنین پاسخ دادم:

- این نظر و پرینسیپ تنها در چارچوب اطلاعیه ی منتشره محصور مانده است و در عمل هیچ اقدامی برای فعلیت بخشیدن بدان صورت نمی گیرد. اشغال آذربایجان از سوی ارتش سرخ و الحاق آن به شوروی مثالی عینی بر این مدعاست.

استالین:

- در اصل، حق تعیین سرنوشتی که به تمجید از آن می پردازیم، حق مطلقی نمی باشد، بلکه حقی تابع منافع انقلاب کارگری است.

گفتم:

- در این صورت، احتمال و امکان دارد که کاملترین پرینسیپ و نظریان نیز در ساحت عمل به نتایجی کاملا مخالف با اهداف خویش منتهی شوند.

این صحبتمان با استالین مرا یاد مباحثاتمان در ماه می 1917 در گردهمایی مسلمانان روسیه در مسکو انداخت. در آن جا من از نظریه ی تقسیم روسیه به جمهوری های خودمختار ارضی دفاع می کردم و آقای احمد سالکوف به دفاع از اعطای خودمختاری فرهنگی به صورت محدود شده و تحت نظر حکومت دموکرات و مرکزی روسیه می پرداخت. اما در نهایت اکثریت شرکت کنندگان در گردهمایی به لایحه ی خودمختاری ارضی پیشنهادی من که از تز استقلالیتمان نشات می گرفت رای مثبت دادند.

هنگام صحبت از احمد سالکوف، استالین چنین گفت:

- مقصودتتان سالکوف منشویک نیست؟ ما در آن زمان ها مشغول مقدمات انقلاب بودیم.



حادثه ای معما گونه



سفرمان مصادف با روزهای روابط سرد میان شوروی و ترکیه بود. هیئتی از ترکیه ی کمالیست به مسکو فرستاده شده بود. در زمان حضور هیئت در مسکو امضای مقاوله ای یک طرفه از سوی بکیرسام بعنوان وزیر امور خارجه ی ترکیه در فرانسه سبب رنجش کمونیست ها گشته بود. از این رو روند فرستادن تجهیزات نظامی به ترکیه متوقف شده بود. در گرماگرم مکاتبات میان آنکارا و مسکو تمامی تلگرام های مکاتبه شده برای نظرخواهی نزد استالین فرستاده می شد. برزوناوسکی هنگام نشان دادن این تلگرام ها به استالین تعجیل در پاسخ را هماره گوشزد می کرد و استالین چنین می گفت:

- ضرری ندارد، منتظر می مانند.

روزی در خلال مکاتبه ی این تلگرام ها رئیس واگن، داویدوف نزد ما آمده و چنین گفت:

- رفیق استالین می خواهد شما را به واگن دیگری منتقل نماید، لطفا حاضر شوید.

در پاسخ پرشمان در باب ضرورت این امر، داویدوف اظهار بی اطلاعی کرد. در هر صورت این امر نشانه ی خوبی نبود. با ناراحتی وسایلمان را جمع کرده و در وضعیتی حاضر برای تغییر جایمان منتظر ماندیم. این خبر هنگام ظهر به ما رسیده بود. اما تا شب خبری نشد. شب را با ناراحتی سپری کردیم. صبح شد. داویدوف چندین بار آمد و رفت ولی چیزی نگفت. با خودمان می گوییم که خطر رفع شد اما علت این امر را نمی فهمیدیم و مناسب هم نمی دیدیم که از برزوناوسکی یا استالین بپرسیم. نهایت اندیشیدن در این باب را رها کرده و به مشغول شدن با وضعیت حاضر پرداختیم. ترجیحا به تمیز کردن کوپه از حشراتی که مایه ی ناراحتی مان می شد پرداختیم. بعدها از علت حادثه آگاه شدیم. چنان که در صفحات بعد اشاره می شود، روزی در مسکو داویدوف که با وی زیر یک سقف زندگی می کردیم چنین گفت:

- هنگام سفر می خواستیم شما را به کوپه ای دیگر منتقل کنیم، اما بعد منصرف گشتیم. علتش را می دانید؟

چنین توضیح داد:

- روزی برزوناوسکی آمد و به استالین گفت:

- در باب حوادث ترکیه تلگرام ها یکی پس از دیگری رد و بدل می شود، رسولزاده هم در واگن دفتر خانه است، این امر سبب از میان رفتن وجه محرمانه بودن مکاتبات می گردد.

- از این رو استالین به من دستور جابه جایی شما را داده بود. اما بعدا پرسید:

- رسولزاده و دوستانش چگونه رفتار می کنند؟

- گفتم: انسان هایی آرام و ساکت هستند، غذایشان را خورده به کوپه شان می روند و کاری به امور دیگر ندارند. از این رو استالین گفت:

- من آن ها را خوب می شناسم، راحتشان بگذار، سرجایشان بمانند.



دو سال در مسکو



پانزده روز بود که باکو را ترک گفته بودیم. اکنون در نزدیکی های مسکو بودیم. در فکر اسکان بوده و مجهولات بسیاری مقابلمان قرار داشت. استالین تا زمان پیدا کردن مکانی مناسب ماندنمان در واگن را مناسب دید. از این رو آشپز را نیز به همراه ما نگه داشتند. با مانوری واگن محل اسکانمان را از ریل خارج کرده و به راهی فرعی منتقل نمودند. سپس واگن و ما را به یکی از تعمیرگاهها منتقل کرده و شب را آن جا سپری کردیم. صبح زود ضربات چکش ما را از خواب بیدار کرد. گویا واگن را تعمیر می کردند. سه روز در این شرایط زندگی کردیم. روز چهارم برزوناوسکی داویدوف را فرستاده و ما را به خانه ی خویش فراخواند. در این منزل که داویدوف نیز در آن ساکن بود، اتاقی را به ما اختصاص دادند. این امر کاری به سبک استالین بود، با مهمان کردنمان در منزل دفتردارش هم احترام خویش را نشان داده بود و هم تمامی حرکاتمان را زیر نظر داشت. زندان تحت نظر نیز همین می باشد.



مسکوی زمان کمونیزم نظامی



بعد از مشخص گشتن اقامتگاهمان و انجام امور ضروری اسکان، برگه ای با عنوان دفتر کارگری به ما دادند. با این برگه می توانستیم از یکی از غذاخوری های عمومی سوپ تهیه نماییم. سوپ این غذاخوری عمومی چندان تفاوتی با سوپی که در زندان اوسوبی اوتدل به خوردمان می دادند نداشت و همانند آن، چیزی شبیه آب گل آلود بود. برای گرفتن این آب گل آلود هر روز ظهر در صف درازی منتظر مانده و بعد از گرفتن قاشق و بشقاب، آشپز حاضر در سر دیگ یک ملاغه از سوپ را در بشقابمان می ریخت. برای وعده های دیگر نیز یا از بازار سیاه و یا از مراکز ارزاق اقدام به تهیه ی مواد غذایی مورد نیاز می کردیم.

مسکو را برای بار اول در ماه می 1917 دیده بودم. این بار، بار دوم بود که در مسکو بودم. در بار اول برای شرکت در گرهمایی مسلمانان قفقاز که نقش مهمی در تاریخ معاصر مسلمانان و ترک های قفقاز روسیه داشت راهی مسکو گشته بودم و به سبب مذاکرات پی در پی و کمبود وقت فرصت گردش در آن را نیافته بودم. اما اکنون زمان بسیار بود و ماندنم در مسکو را به صلاح دیده بودند. اکنون در پایتخت تزارهایی که به نیایش در کلیسای ارتدوکس نائل می شدند، رهبران انقلاب کمونیزمی که هر گونه دین و معبد را انکار می کردند حکم می راند. در هر گوشه ی شهر آن چه که ابتدا به چشم می خورد عکس این رهبران انقلاب بود. در میان این عکس ها، عکس های لنین و تروتسکی بیش از همه به چشم می خورد. در نشریات نیز اکثر مطالب، مقالات و خطابه ها به ملت، عائد این دو شخص بود. پس از ایشان نام و عکس زینوویئف، کامئنئف، چیچئرین، رادئک، تومسکی، لوناچارسکی، ای اوففه و فرونزه بیش از همه در منظر عموم بود. اما کسی که نامش هنوز بر سر زبان ها نبود و عکسی نیز از وی یافت نمی شد، استالین بود. هنوز جماعت، سردفتری حزب بلشویک، بازرسی کارگر – روستایی را نمی شناختند و کسی از وجود کمیسارییای ملل اطلاعی نداشت. اما این سه مؤسسه که هنوز در اوایل انقلاب اهمیت چندانی نداشت با الگوبرداری از تعالیم ایوان مهمترین نقش را در حذف سایر انقلابیون به رهبری استالین بازی کردند. استالینی که در اواخر عمر خود با مشاهده ی حضور تعالیمش در زندگانی مردم ذوق فراوانی گرفت، در آن روزها در سایه بودن را برای بدست گیری حکومت پس از لنین ضروری به حساب می آورد.



صورتش هم زشت است



روزی در کوچه های مسکو قدم می زدم که به آشنایی قدیمی برخوردم. این فرد کارگر روشنفکری بنام پتربورژتس بود که در سال 1904 در باکو با وی آشنا گشته بودم. وی سوسیال – دموکراتی عضو فراکسیون بلشویک در باکو بود و در میان کارگران باکو به سبب خیرخواه و فداکار بودن نفوذ زیادی داشت. پتربوژتس از دیدنم بسیار خوشحال شد. فورا ما را به خانه ی خویش برده و به چایی مهمانمان کرد. از دستگیریم در باکو و بازجویی ام از سوی هیئتی به ریاست پانکراتوف به تفصیل خبر داشت. این تفصیلات را از فردی عضو همان هیئت که به مسکو آمده بود شنیده بود. بنا به گفته های همان شخص، هیئت بازجویی طی گزارشی به مسکو خواستار اعدام من شده بودند، فقط طی تلگرامی از مسکو با مضمون "تا زمان آمدن رفیق استالین صبر کنید" دست نگه داشته بودند.

سپس پتر بورژست به تحلیل وضعیت ایجاد شده پس از انقلاب پرداخت. بنا به گفته های وی، لنین برای آگاه شدن از وضعیت انقلاب و مردم به غیر از هیئت مؤسس حزب از دوستان مورد اعتماد و قدیمی خویش بهره می جست. پتربوژتس نیز در میان این چشمان لنین بود که وظیفه ی مشاهده ی وقایع و اطلاع آن به لنین را بر عهده داشتند. بنا به گفته ی خود پتربوژتس وی دائما لزوم تغییر صورت نظامی رژیم کمونیستی را به لنین گوشزد می کرد و می گفت:

- فردی برآمده و خطاب به اعتصاب کنندگان می گوید، شما را به وضعیت قبل از انقلاب بازمیگردانیم به شرطی که دست از اعتصاب بردارید. مردم نیز این سخن وی را احترامی بزرگ می شمردند. این احوال حاکم شده بر ملت بود. این سخنان را به لنین می رساندم. سپس پتربوژتس در قبال این اتفاقات ناامید شده و در پاسخ جوانانی که می پرسیدند چه باید کرد؟می گفت:

- پلخانوف باید بازگردد. (پلخانوف رهبر شناخته شده ی منشویک ها)

پتربوژتس از احوال اولیه ی انقلاب در باکو خبر داشت از این رو از اتفااقات اخیر روی داده در آن جویا شد و ما نیز به تفصیل به وی پاسخ دادیم. تا این که سر صحبت در باب استالین باز شد. پتربورژتس گفت:

- انقلابی ای خوش نیت نبود. برای او ایده آل چندان اهمیتی نداشت و حاکمیت در مرتبه ی نخست بود. او بیشتر علاقه به استناد به تروریست های قهرمان باز داشت تا سوسیالیست های ایده آلیست. افرادی همچون وی انقلاب بلشویکی را منحرف کرده اند. خواهید دید، وی بلایی بر سر طبقه ی کارگر خواهد شد. شما نمی دانید که چه فرد جاه پرست، قدرت خواه و ترسناکی است. به همین دلیل است که اطراف او را در قفقاز افراد خشونت گرا پر کرده بودند. از نظر استالین هر کس که کارکردن با بمب را بلد نبود انقلابی به شمار نمی رفت.

وقتی ما به عدم علاقه ی استالین به شهرت و تواضع در زندگی اش اشاره کردیم و دلیل آن را نبود عکسی از وی در میدان های مختلف شهر بیان نمودیم، دستش را بر سرش گذاشت و گفت:

- اه؟. . . بخاطر آن که صورتش هم زشت است.



ذوق حاصل از یک جفت کفش



در پاییز به مسکو آمده بودیم و برای زمستان تدارک مناسب را ندیده بودیم. از هنگام سرگردانی در کوههای آذربایجان کفش مانندی نازک به نام چوشت به پا داشتم و می شد گفت پاهایم لخت بودند. روزها سپری می شد و هوا رو به سردی می گذارد. روزهای سرد مسکو نزدیک بود. در روزهای شدت حکمرانی کمونیزم نظامی یافتن یک جفت کفش نیز غیرممکن بود. برای یک جفت کفش مراجعت کرده و خواهش و تمنا کردن لحظه ای نیز به مخیله ام خطور نمی کرد. به جای تن دادن به چنین ذلتی منتظر مانده و در شرایط پیش آمده کارهای مناسب را انجام می دادم. مؤسسه ای مدنی بنام "موزه ی رومیانسئو" در محله ی محل اسکانمان واقع بود. در این موزه کتابخانه ای وجود داشت. قرار بر رفتن به این کتابخانه گرفتم و به تحقیق در باب تاریخ آذربایجان و موضوعات دیگر پرداختم.

زمستان با برف سنگین و هوای سردش آمد. با چوشت(کفش تابستانی) رفتن به کتابخانه روز به روز مشکل می شد. ابتدا برای حل این مشکل از جورابی پشمی استفاده کردم. اما بعد خانم برزوناوسکی چکمه مانندی بنام "والئنکا" در اختیارم گذاشت که تا مدتی به پا داشتم. اما با آب شدن برف ها دیگر امکان پوشیدن والئنکا نیز وجود نداشت. دوباره به چوشت(کفش تابستانی) و جوراب پشمی خویش پناه بردم، اما هر روز پس از بازگشت از کتابخانه و تحقیق، خشک کردن این جوراب ها لازم بود.

به هر بهایی که تمام شود، دیگر تهیه ی یک جفت کفش ضروری بود. مقداری پول به همراه داشتم، شاید با آن می شد یک جفت کفش خرید. اما کفش را کجا باید پیدا می کردم؟کفش وجود نداشت. در این میان خبری مبنی بر فرستاده شدن یک کشتی کفش از سوی کارگران آمریکایی برای کارگران روسی منتشر شد. چند روز بعد، از فروش این کفش ها در بازار "سوخارووکا" آگاه شدیم. با محمد علی به امید خرید یک جفت از این کفش ها راهی بازار شدیم اما پولمان کفایت نکرد. مجبور به علاوه کردن مقداری اشیای قیمتی خود بودیم. در مسکوی آن زمان، نمک، نخ و سوزن شی قیمتی محسوب می شد. شکر که مقداری از این اشیای قیمتی را داشتیم. نهایت با اضافه کردن این اشیا قیمتی به پولمان توانستیم یک جفت کفش بخریم. در نهایت شادمانی به خانه برمی گشتیم که صدای محمد علی را که کمی عقب تر از من حرکت می کرد شنیدم:

- اینجا را نگاه کن،  طوری راه می رویم گویی کودکی عیدی گرفته است.



قطار خصوصی محمد علی



هشتمین گردهمایی حزب کمونیست در مسکو در آستانه ی برگزاری بود. بدین سبب از هرگوشه ی روسیه نمایندگانی به مرکز حکومت آمده بودند. از قفقاز هم مشهورترین رهبران کمونیست آمده بودند. در این میان قیام کرونشات آغاز گشته و تاثیر فراوانی در جای جای کشور به جای گذارد. اگرچه این عصیان در مدت کوتاهی سرکوب گشت اما لنین با درس گیری از آن تاکتیک اقتصادی "نئپ" را جایگزین تاکتیک کمونیزم نظامی کرد. نیاز به دانستن تاثیر این حادثه در آذربایجان که سرآغاز دوره ای جدید در تاریخ شوروی کمونیست گشته بود داشتیم. بدین سبب برای اتخاذ تصمیمات مناسب و ترسیم خط حرکتی صحیح جمع آوری اطلاعات بیشتر ضروری بود.

به محمد علی گفتم:

- یادت هست که زمان دیدار با استالین در باب خاطرات انقلاب ایران صحبت کردیم و او از تو خواست که سریعا به باکو برگشته آن ها را برای منتشر شدن به مسکو بیاوری. من کا را به زمان دیگری موکول کردم. اکنون زمان مناسب فرارسیده است. این روزها نمایندگان کنگره به باکو بازمی گردند. اگر راهی پیدا کنیم که تو را همراه ایشان به باکو راهی سازیم، بد نمی شود. از وضعیت و اوضاع حاکم آگاه می شویم.

مسئله ی رفتن محمدعلی به باکو برای آوردن ماتریال های خاطرات انقلاب ایران را با برزوناوسکی در میان گذاشتیم. او نیز علاقه مند گشته و بی توجه به تعطیلی روز یکشنبه، فورا با تلفن استالین را در جریان امور می گذارد. استالین نیز فورا امر می کند که محمدعلی راهی شود. چون مدتی بعد، نمایندگان راهی خواهند شد، برزوناوسکی سریعا به تکمیل مدارک و حاضرسازی برگه های لازم برای حرکت پرداختند و پس از تکمیلشان با اتومبیل کمیسارییا راهی ایستگاه قطار می شویم. دیر کرده بودیم. قطار که حامل نمایندگان ده دقیقه قبل حرکت کرده بود. برزوناوسکی در نهایت غم و اندوه خطاب به رئیس ایستگاه چنین گفت:

- اکنون چه می شود؟رفیق استالین امر کرده بود که محمدعلی با این قطار راهی شود.

رئیس ایستگاه:

- رفیق آزرده نگردید. هنوز که دیر نیست، چاره ای دارد. قطار در ایستگاه دوم برای آب گیری نیم ساعت توقف خواهد کرد. با لوکوموتیوی خصوصی، یک واگن را اکنون راهی می سازیم. رفیق می تواند با آن برود و به قطار نمایندگان برسد.

برزوناوسکی:

- آفرین، رفیق رئیس!. . .

گفت و نفس عمیقی کشید.

ده دقیقه بعد قطار خصوصی محمدعلی به حرکت درآمد و به دنبالش تلگرامی مبنی بر منتظر ماندن قطار نمایندگان فرستاده شد. نمایندگان کنگره ی هشتم حزب کمونیست و رهبران بلشویکی چون اورجونیکیدزه، دکتر نریمان نریمانوف، قورخمازوف، ت. میکائیلییان و . . . باید منتظر قطار خصوصی محمدعلی مساوات گرا می ماندند. چرا که باید فرمان استالین اجرا می شد!. . .

محمد علی رفت و پس از مدتی ماندن در باکو و آگاه شدن از امور و جمع آوری اطلاعات بازگشت، اما موضوع اصلی رفتنش که همان آوردن خاطرات انقلاب ایران بود را نیافته و نتوانسته بود بیاورد. در اصل هم تا ما یادآوری نمی کردیم کسی هم پی گیر آن نبود.



عباسقلی از "بوتیرکا" آزاد می شود



از شعبه ی مرکزی حزب کمونیست با برزوناوسکی تماس گرفته و گفتند که دوست رسولزاده عباسقلی کاظم زاده دنبال وی می گردد. فورا رفتیم و دوستمان را نزد خود آوردیم. اکنون هر سه مان، من، محمدعلی و عباسقلی در یک اتاق زندگی می کردیم. بنا به قول استالین قرار بود عباسقلی نیز همراه من راهی مسکو شود. اما در لحظات آخر منصرف شده بودند. کمونیست های محلی از وی نفرتی ویژه داشتند. در زمان مبارزات ایدئولوژیک تنها فردی که هماره آن ها را شکست می داد عباسقلی بود، از این رو سعی در آزار و رنجاندن وی به طرق گوناگون داشتند. ابتدا عباسقلی را به زندان مخصوص جنایتکاران در مسکو فرستاده بودند، سپس وی را زندان به زندان تبعید کرده نهایت روانه ی زندان مشهور بوتیرکا در میدان لوبیانکای مسکو کرده بودند. پس از پایان مدت حبس او را آزاد کرده و به کوچه انداخته بودند.

باید برای عباسقلی کاری دست و پا می کردیم. به همین سبب دگربار با راهنمایی برزوناوسکی نزد استالین رفتیم. در آن زمان وی دبیر کمیسارییای ملل بود. در دفتر ناظر کمیسارییای ملل با وی دیدار کردیم. وی نیز عباسقلی را مامور تجهیزات ساختمان جدید و در حال ساخت کمیسارییا نمود و به برزوناوسکی جهت فراهم نمودن مقدمات کار امر نمود.



می توانم به ترکیه بروم؟



در اثنای دیدار با استالین در باب خواست عباسقلی، استالین چنین گفت:

- روزگار چگونه می گذرد؟به چه می اندیشید؟چه می کنید؟

گفتم:

- با مشغول شدن به کارهای روزمره و جزئی گذران زندگی می کنیم.

گفت:

- زندگی نیز عبارت از همین امور جزئی است، در هر حال پرسپکتیوی نیز دارید.

گفتم:

- تا زمانی که در مسکو هستم از پرسپکتیو خبری نیست.

گفت:

- شاید به ترکیه بروید؟

کمی تامل کرده و گفتم:

- بلی، با ترکیه اکنون در تفاهم کامل هستید، از این رو شاید برای رفتنم به ترکیه مانعی وجود ندارد. اگر اجازه دهید از این فرصت با ممنونیت تمام استفاده می کنم، چه می گوئید؟

استالین فورا برخاست و در حالی که دست به سبیل هایش می کشید در اتاق شروع به راه رفتن کرد و گفت:

- از این تصمیم بگذرید.

گفتم:

- تصمیمی در میان نبود، این فکر را هم اکنون خود شما به من تلقین کردید.

گفت:

- در این صورت هم، تصور کنید که نگفته ام.

مسئله روشن بود. زمانی که شوروی به اندیشه های مخالف مرحمت نشان داد و استالین درخواست وئرینچئنکویا از سران مخالف در اکراین را مبنی بر مهاجرت به خارج پذیرفت، وی پس از خروج از کشور به بدگوئی از سران رژیم کمونیستی پرداخت حال آن که قول بر قبول تدبیر کمونیست ها در باب اکراین را داده بود. استالین نمی خواست دگرباره تن به چنین احتمالی دهد و حادثه ای شبیه آن را تجربه نماید.



خانه ی جدید، مشغله ی جدید



بوسیله ی عباسقلی دو اتاق بعنوان منزل در اداره ی کمیسارییای ملل واقع در بلوار یئرئچیستنکی به ما اختصاص داده شد. در این میان از سوی عصمتی مدیر انستیتوی زبان های شرق که از آشنایان و روشنفکران تاتار بود بعنوان معلم زبان های فارسی و روسی در این انستیتو تعیین شدم. در مدت کمی با شرق شناسان این مؤسسه ارتباطی نزدیک پیدا کردم. روزی یکی از این شرق شناسان که در خواندن متون ادبی به وی کمک کرده بودم، چنین گفت:

- بدون اینکه از شما بپرسم، کاری انجام داده ام، برای شما بن آکادمیکی تامین کرده ام.

برای کل انستیتو دو بن آکادمییایی (بن تامین ارزاق اساتید) وجود داشت. در هیئتی که بن ها را اختصاص می دادند، دوست پروفسورم از اعضای بانفوذ بود. در انستیتوی ما برای این دو بن، ده نفر نامزد بودند، دوستم موفق به اختصاص یکی از این بن ها برای من شده بود. در زمانی که انقلاب کمونیستی هر گوشه ی کشور را به قحطی کشانده بود، تهیه ی بن ارزاق که شامل آرد سفید، شکر، قهوه، گوشت، روغن، نان و . . . بود حقیقتا محبتی شایان تقدیر و نشانه ای بر دوستی حقیقی بود.

منزل جدید و مشغله های آن برای زندگانی در تبعیدمان شادی نو بخشیده بود. در نتیجه ی اجرای سیاست جدید "نئپ" و افزایش رفت و آمد میان شهرها ارتباطات در کشور راحت تر گشته بود. از این رو، هم از نظر مادی و هم معنوی می توانستیم نفسی راحت بکشیم.



ریاست جمعیت شرق شناس ها



روزی سردفتر کمیسارییای ملل، برایدو مرا به کمیسارییا دعوت نمود. در موعد مقرر در اتاق استالین یکدیگر را ملاقات نمودیم. گویا کمیسارییای ملل برای آشنایی بیشتر با ملل شرق تصمیم به ایجاد جمعیتی علمی و تحقیقاتی گرفته بود. من را نیز بعنوان رئیس این جمعیت که شامل بر شرق شناسان مشهور و افراد با نفوذ در میان ملل ساکن در روسیه بود گمارده بودند. از تکلیفشان تشکر نموده و امتناع خویش را از قبول این سمت ابراز نمودم. برایدو گفت:

- به چه علت؟

گفتم:

- اگرچه به دلیل مبارزاتمان، مطالعاتی داشته ام، اما بدلیل شناخت خویش، خود را در جایگاهی نمی بینم که مؤسسه ای علمی که شرق شناسان مشهور در آن اشتراک دارند ریاست نمایم.

برایدو اصرار کرد و گفت:

- این، تواضعی بیهوده است.

گفتم:

- نه، حقیقت است، تکلیف شما الطفاتی اغراق گونه است.

برایدو دوباره اصرار کرد و تلاش نمود که علامه بودن من را به من ثابت کند و من نیز تلاش در اثبات علامه نبودنم کردم. تا اینکه قویترین سلاحش را به کار گرفت و گفت:

- رفیق استالین، شخصا این درخواست را از شما دارند.

من هم گفتم:

- از رفیق استالین تشکر کنید و عذر مرا از قبول این سمت بدیشان برسانید.

برایدو باز اصرار کرد و نفوذ استالین را گوشزد نمود. دیدم که مسئله شکلی جدی به خود می گیرد. تاکتیکم را عوض کرده گفتم:

- من بی ادبی ریاست بر مؤسسه ای که شرق شناسان مشهور جهان در آن اشتراک دارند را به گردن نمی گیرم ولی قبول می کنم که مانند عضوی عادی در ان اشتراک داشته باشم.

برایدو خوشحال از این به راه آمدنم با چهره ای خندان گفت:

- بسیار خوب، عضو شوید.

گفتم:

- اما عضو شدنم شرطی دارد.

- شرطتان چیست؟

- باید یک بار با دقت به مطالعه ی نظامنامه ی مؤسسه بپردازم .

- چه نیازی به مطالعه ی نظامنامه ی مؤسسه دارید؟

گفتم:

- مطالعه ی نظامنامه ی مؤسسه ای که می خواهید در آن عضو شوید برای هر فردی کاری بس نرمال است.

گفت:

- تنها یک نسخه از نظامنامه را داریم.

گفتم:

- برای کمیسارییایی بدین هئیبت، یقینا تکثیر آن کار دشواری نیست.

بسیار خوب گفت و جدا شدیم.

چند روز بعد نظامنامه به دستم رسید، آن را مطالعه کردم. در یکی از بندها به ضرورت تعلق 51 درصد اعضا به حزب بلشویک اشاره شده بود. نفسی راحت کشیدم و تصمیم نهایی خویش را برای برایدو بیان کردم:

- من عضو مؤسسه ی شرق شناسی نمی شوم. چرا که این جمعیت، نه جمعیتی علمی بلکه جمعیتی سیاسی است.



پروفسوری دانشگاه کمونیستی ملل شرق



پس از یک هفته از پیشنهاد برایدو، هیئتی شامل سه جوان به منزلمان در بلوار پئرئچیستینسکی آمدند. این هیئت، هیئتی خصوصی شامل سه دانشجوی دانشگاه تازه تاسیس کمونیستی ملل شرق بودند. این دانشگاه به منظور گسترش کمونیزم در میان ملل شرق و پرورش پروپاگاندیست هایی در راستای این امر بنیان نهاده شده بود. از سه نفر عضو هیئت، یکی اهل باکو، یکی اهل گنجه، یکی هم اهل تبریز بود. گویی کل آذربایجان به دیدنم آمده بودند. با دقت و اهمیت فراوان به سخنان هموطنان جوانم گوش دادم. یکی از ایشان سبب آمدنشان را توضیح داد و گفت:

- در دانشگاهمان کرسی درس حرکات انقلابی در ملل شرق خالی است. برای تدریس آن به دنبال استادی صلاحیت دار هستند. با دوستان بدین نتیجه رسیدیم که برای استادی این درس شخص مناسب تری از شما وجود ندارد. امیدواریم لطف تدریس این درس را از ما دریغ نکنید.

- جوانان، از آمدنتان بسیار خوشحالم. باور کنید که بسیار متاسف هستم که باید به نمایندگانی اهل سه مرکز مهم آذربایجان پاسخ منفی بدهم.

- چرا قبول نمی کنید؟ نمی شود دوستان، ناراحت نشوید، حقیقتا نمی شود!

- چرا نمی شود؟

- نمی شود، چون باید میان دانشجو و استاد صمیمیتی وجود داشته باشد. شماها سخنان مرا به شرط و شروط قبول کرده و نزد خود می گویید که عجبا این مساوات گرا حوادث را صحیح توضیح می دهد؟من هم نزد خود می گویم که عجبا این کمونیست ها سخنان مرا با اعتماد گوش کرده و فرا می گیرند؟نه من استادی مناسب برای شما و نه شما دانشجویی مناسب برای من هستید.



استقبال از هیئتی از افغانستان



در منزلمان زده می شود. بفرمائید گفته به داخل فرا می خوانم. فرد ناشناسی وارد شده می گوید:

- من از ماموران وزارت امور خارجه هستم. به توصیه ی استالین، رفیق چیچر مرا نزد شما فرستاده است.

- خیر باشد، چه شده است؟

- هیئتی از افغانستان می آید. برای استقبال از آن ها حکومت سووئت باید خطابه ای به زبان فارسی منتشر نماید. گویا کسی در مسکو بهتر از شما به زبان فارسی مسلط نیست. به همین منظور، رفیق استالین شما را به رفیق چیچر پیشنهاد کرده است. لطفا این کار را به عهده بگیرید.

- متاسفانه نمی توانم! . . .

مامور وزارت امورخارجه ی شوروی در قبال این پاسخ غیرمنتظره ی من خود را گم کرد. در حیرتی تمام از رد تکلیف چیچر و استالین از سوی معلمی ساده در انستیتوی زبان های شرقی چنین گفت:

- چرا؟

پاسخ این چرا را دادن بسی سخت تر از پاسخ چراهای بازجوی جوانم در زندان اوسوبی – اوتدل باکو بود. من که نمی توانستم وضعیت فعلی و سیاسی خویش را برای این مامور توضیح دهدم . . .

- گفتم: نمی توانم، اصلا امکان ندارد.

مامور اصرار کرده و دلیل رد کردن مرا جویا می شود.

- می گویم:نمی خواهم در وضعیت مترجمی ساده نمایانده شوم.

نمی فهد. اصرار می کند و می گوید:

- استقبال از هیئتی که از شرق می آید مایه ی سربلندی است. چرا از این فرصت استفاده نمی کنید؟

- می گویم: مترجمی ساده بودن چه شرف و سربلندی دارد؟اگر من در ضیافت استقبال از هیئت افغان به گونه ای رسمی دعوت می شدم و رفیق چیچر درخواست ترجمه ی سخنان خویش و هیئت را از من می کرد می شد بدان فکر کرد و مایه ی سربلندی دانست. طور دیگری امکان ندارد.

مامور گفت:

- بسیار خوب، برای عرض شنیده هایم می روم، در باب مابقی فکر می کنیم.

چند روز بعد در انستیتو بودم که گفتند، کسی دنبال شما می گردد. دیدم همان مامور وزارت امورخارجه به انستیتو آمده است.

گفت:

- دم در اتومبیلتان منتظر شماست. رفیق چیچر شما را به ضیافت استقبال از سفرای افغانستان دعوت کرده است. اکنون برای آشنایی قبلی با هیئت افغان با تنی چند از دیگر دوستان باید راهی ایستگاه قطار شویم. در آن لحظه حزنی وجودم را فراگرفت. "در دام زبانم افتاده بودم!؟" بسیار ناراحت شدم. اما چاره ای نبود و سوار اتومبیل گشتم.

دو مامور دیگر نیز داخل ماشین بودند. ایشان پیوسته در باب برنامه ی استقبال صحبت کرده و سعی در فهماندن این نکته به من داشتند که من نیز بسان سایر کارگزاران حکومت سووئت و در درجه ای همانند ایشان به مهمانی دعوت شده و مورد استقبال قرار خواهم گرفت. هم چنین رفیق چیچر در مهمانی به گونه ای رسمی از من ترجمه ی سخنان افغان ها را خواهش خواهد کرد. برای منی که این سخنان را در سکوتی تمام گوش می دادم، آن چه مایه ی ناراحتی و تشویش فکرم بود یافتن راهی برای گریز از این دام بود.

ماشین ایستاد. به ایستگاه رسیده بودیم. باید کمی منتظر می ماندیم. مسئول مراسم به من نزدیک شد و خواهش کرد که تمام سخنان استقبال از هیئت افغانی را عینا ترجمه نمایم. رو به ماموری که اول با وی آشنا گشته بودم کرده و چنین گفتم:

- شرطمان این نبود.

گفت: - چرا چنین می کنید؟

به هیچ وجه متوجه وضعیت نمی شد. سرانجام صبرم لبریز شد و به وی گفتم:

- مشکل هم اگر باشد، فرض کنیم رفیق چیچر بنا به دلایلی ناگوار مجبور به زندگی در شرایط مهاجرت و تبعید گردد. در این صورت وی نیز وظیفه ی مترجمی را قبول می کرد؟

مامور خود را گم می کند و می گوید:

- این چه سخنی است؟ . . .

سپس با سرعت برای مشورت نزد ماموران دیگری که آن طرف ایستگاه بودند حرکت می کند. ندایی از درونم چنین می گوید:

- چرا ایستاده ای . . . ؟

زود از ایستگاه خارج شده و سوار تراموایی که در حال حرکت بود می شوم. بدین گونه از شرفی که مرا تهدید می کرد خلاص یافتم. تاخیر یک ساعته ی قطار حامل سفرای افغان ماموران را از وضعیت مشکلی که بدان گرفتار شده بودند می رهاند و با متقاعد کردن یکی از معلمان انستیتوی زبان های شرق مسئله ی استقبال به گونه ای فیصله می یابد. با آگاه شدن از این موضوع ناراحتی من نیز کمی کم می شود. فردای آن روز دوستانم در انستیتو به دلیل فرارم از این خواسته و رها شدن از آن، مرا مورد تمجید قرار می دهند.





جمعیت کمک به مسلمانان قحطی زده



در سال 1921 در سواحل رود ایدیل(وولگا) قحطی وحشتناکی رخ داده بود. صحبت از وجود انسان هایی بود که به نزدیکان خویش نیز رحم نی کردند و انسان های بسیاری که برای تقسیم موادغذایی اسلحه به روی هم می کشیدند. سخنانی این چنین در باب سفالت ناشی از گرسنگی دهان به دهان می گشت. بر اثر این قحطی که نتیجه ی حوادث انقلاب و جنگ داخلی بود نزدیک به بیست میلیون نفر جان خویش را از دست داد.

به منظور کمک به قحطی زدگان جمعیتی موسوم به "جمعیت کمک های عمومی به قحطی زدگان" از سوی شماری از خادمین اجتماعی در مسکو تشکیل شده بود. به دلیل آن که شمار زیادی از قحطی زدگان را مسلمانان ترک تشکیل می دادند، گروهی از روشنفکران تاتار ساکن در مسکو به منظور تشکیل کمیته ای با نام "جمعیت کمک به قحطی زدگان" به مقامات رسمی مراجعت کرده بودند. دفتردار لنین با خوش رویی از مراجعت نامه ی ایشان استقبال نموده بود اما ضرورت صحبت با استالین و جلب نظر وی در این باب را بیان نموده بود. اما استالین در آن زمان در مسکو حضور نداشت و باید تا زمان بازگشت و کسب اجازه از وی صبر می کردند.

روشنفکران تاتار از این خوش برخوردی دفتردار لنین به وجد آمده و طرح های خویش را برای کسب اعانه ها می ریختند و می گفتند:

- بنام مسلمانان کمونیست بیانیه های مختلفی منتشر نموده و به منظور کمک به قحطی زدگان مسلمان شفقت مسلمانان و حس کمک به برادران دینی شان تحریک خواهد شد. در نتیجه بی شک کمک های فراوانی از هندوستان، مصر، ترکیه، ایران، افغانستان و دیگر مسلمانان روانه ی قحطی زدگان می شود. در این صورت اندکی از درد و اضطراب برادرانمان کاسته خواهد شد.

روشنفکران مسلمان مسکو این نیتشان را با من در میان گذاشته و خواستار ملحق شدنم به ایشان شدند. حتی خواستار همراهی کردنشان در دیدار با استالین نیز گشتند.

بدیشان گفتم:

- این ها همگی خیالات خامی بیش نیست. نخست اینکه، پرینسیپ حاکم بر حکومت سووئت اجازه ی تشکیل جمعیتی با این ماهیت را نمی دهد. ثانیا انترناسیونالیسم کمونیستی مخالف تشکیل جمعیت هایی که ماهیتشان بر تمایز دینی و زبانی استوار است می باشد.

اما ایشان این نظر من را قبول نکرده و مسئله را حل شده تلقی می کردند که تنها بازگشت استالین و دیداری فرمالیته با وی برای شروع به کار باقی مانده بود. از این رو اصرار بر حضور من در دیدار با استالین داشتند. (این افراد که در باب روابط من و استالین تصور اغراق گونه ای داشتند، اهمیت ویژه ای به حضور من در هیئت می دادند. )

در قبال اصرار ایشان چنین گفتم:

-  من به نتیجه ی مثبت رسیدن این درخواست باور ندارم و از هم اکنون در محکوم به شکست بودن آن شک نمی کنم. اما شما این بدبینی من را به خود نگیرید و مادامی که کاری را آغاز کرده اید در اتمام آن بکوشید. من نیز قول می دهم اگر این فعالیت شما به نتیجه ی مورد نظر برسد در کمک به شما از هیچ امر و فعلی فروگذاری ننمایم و هر آن چه از دستم برمی آید برای کمک به شما انجام دهم.

هیئت به دیدار استالین رفت و برگشت:

گفتم:

- چه شد؟

گفتند:

- چه می خواستی بشود؟ عالی، استالین از ما به خوبی استقبال کرد. اصلا موردی برای بدبینی نبود. پیشنهادمان را بسیار مناسب و مفید دانست. فقط گفت که باید یک بار هم از مسلمانان کمونیست نظرخواهی کند.

گفتم:

- مسلمانان کمونیست ممکن نبودن این پیشنهاد را بیان خواهند کرد.

آن طور هم شد. هیئت که برای گرفتن جواب قطعی نزد استالین رفته بود با این پاسخ مواجه شده بود:

- با نهایت تاسف، مسلمانان کمونیست مخالف این کار هستند.



آیا آذربایجان به آذربایجان الحاق شدنی است؟



محمد علی در کوچه با اورجونیکیدزه که تازه از باکو رسیده بود مواجه گشته بود. اورجونیکیدزه به وی گفته بود که استالین خواهان ملاقاتمان در کرملین می باشد.

اورجونیکیدزه از قهرمانان بلشویک قفقاز بودو دوست قدیمی استالین به شمار می رفت. وی در الحاق قفقاز به حکومت سووئت نقش مهمی را بازی کرده بود. در دوره ی پس از انقلاب نیز پست مهمی را در یکی از کمیسارییاها بر عهده داشت. او از افرادی بود که استالین وی را بسیار دوست داشته و همواره از او تقدیر می کرد. با محمدعلی در زمان قبل از انقلاب و در سیر مبارزه علیه چاریزم آشنا شده بودند. زمانی محمدعلی وی را که تحت تعقیب پلیس تزار بود برای مدتی در مکانی امن پنهان کرده بود. وی با محمدعلی به گونه ای صمیمی صحبت می کرد، از این رو دعوت وی و استالین به کرملین را قبول کردیم. در روز مقرر نزدیکی های ظهر مقابل در ورودی کرملین بودیم. کارت شناسایی مان را به نگهبان دم در نشان دادیم و مقصود از آمدنمان را بیان داشتیم. با تردید نگاهی به سر و وضعمان انداخت، جسارت هم نمی کردکه به داخل زنگ بزند. که می داند که به چه می اندیشید؟ در این اثنا کامو که وی را از استامبول می شناختم پیدا شد.

کامو را در سال 1911 در استامبول هنگامی که حیات تبعید خویش را می گذراندم دیده بودم. روزی از پاریس آمده و توصیه نامه ای از یکی از انقلابیون گرجی که در زمان انقلاب مشروطه ی ایران با وی در ارتباط بودم را آورده بود. به همراهش اسکناس های غارت شده توسط استالین در میدان ائریوان تفلیس به ارزشی معادل 100 مانات بود که می خواست آن ها را خرد کند. به وی پیشنهاد کردم که سری به صراف های واقع در "سیرکه چی" بزند. رفت و توانست اسکناس ها را خرد کند. نیتش دو روز ماندن در استامبول و سپس گذر به قفقاز بود. می خاست که در نزدیکی های مرز ترکیه ساکن شده و چندین عملیات تروریستی علیه تزاریسم ترتیب دهد.

صبح روز بعد خبر دستگیری عضو گروهکی بلغاری را در روزنامه ها خواندم. از روی عکس روزنامه حدس زدم که فرد دستگیر شده همان کاموی ماست. فورا نزد هموطنم پروفسور علی بیگ حسین زاده در مرکز حزب اتحاد و ترقی رفته و مسئله را با وی در میان گذاشتم و گفتم:

- بلغاری دستگیر شده ارتباطی با گروهک های بلغار ندارد، وی از تزاریسم روس پنهان گشته و به تشکیلاتی مخفی منسوب است. از شما می خواهم که در این باب وساطت کنید.

دو روز بعد کاموی ما آمد. وی را روزها به زندان انداخته و شب ها برای بازجویی به هتل می آوردند. در کل رفتار بسیار خوبی با وی داشتند. کنسولخانه ی روس نیز دائما وی را طلب می کرد. اما ترک ها این خواست روس ها را رد کرده و وی را آزاد کرده بودند و از او خواسته شده بود که فورا ترکیه را ترک کند. او اکنون بسیار خوشحال شده و سپاسگذاری می کرد، اما خواسته ی دیگری را نیز مطرح کرد و گفت:

- اگر امکان دارد پادرمیانی کرده و بمب های مرا پس بگیرید.

گفتم:

- این دیگر سخت است، بمب را به گونه ای می توانی پیدا کنی، اکنون برای بدتر نکردن وضعیت حکومت زود از اینجا برو.

اکنون همان کامو در مقابل ساختمان کرملین نگهبانی می کرد. کامو فورا تلفن را برداشت و پس از کسب اجازه از داخل تا اتاق استالین ما را مشایعت کرد. استالین در اتاق غذاخوری به استقبالمان آمد. اورجونیکیدزه نیز در آنجا بود. روی میز نان سفید و شراب گرجی که خیلی وقت می شد ندیده بودم و هیچ کجا پیدا نمی شد قرار داشت. استالین هم می خورد و هم سخن می گفت. رشته ی صحبت در دست وی بود. خطاب به ما گفت:

- مدت کمی در آذربایجان جکومت کردید. اما تاثیر عمیقی بر جای گذارده اید. هنوز با ابن تاثیر در مبارزه ایم. برای زدودن اندیشه ای که تمثیل گرش بودید زمان و مجاهدت فراوانی نیاز است. روح روشنفکرانتان با ملی گرایی در آمیخته است. به نظر شما اصلی ترین عامل ظهور ملی گرایی چیست؟

گفتم:

- ملی گرایی، امری جز دفاع از هویت و بودن جمعی انسان ها نیست. چنان که دفاع از خود در افراد، خصلتی طبیعی است، دفاع از ویژگی های ملی نیز ریشه در طبیعت آدمی دارد.

استالین گفت:

- نه، مسئله واضح تر از این هاست. ملی گرایی، تنها ابزاری در دست روشنفکران محلی برای پی گیری منافع شخصی شان است.

در این اثنا کالین (رئیس جمهور آن زمان حکومت شوروی) که برای تلفن کردن به اتاق دیگری رفته بود پیدا شد.

استالین فورا به او گفت:

- رفیق کالین، آیا می خواهید که آذربایجان را به آذربایجان ملحق نمایید؟!

او نیز بی درنگ به گونه ای سرد با تکان دادن دستش گفت:

- نه، نه، نمی خواهم.

به هرحال، این دیالوگ، نشانگر بی اساس نبودن شایعاتی مبنی بر تلاش شوروی برای الحاق آذربایجان ایران به شوروی بود که آن روزها سر زبان ها می گشت و در رده های بالای حکومتی نیز موضوع صحبت دولتمردان بود.



عجب انسانی است این رسولزاده



پس از خوردن غذا برای نوشیدن چای در گوشه ای نشستیم. استالین خطاب به من گفت:

- پیشنهاد برایدون را قبول نکرده اید. چرا به جمعیت تحقیقاتی شرق نپیوستید؟

گفتم:

- آن جمعیت، نه جمعیتی علمی بلکه مکانی سیاسی بود. اکثر اعضایش باید کمونیست می بودند.

گفت:

- اصلا، آن ماده شما را شامل نمی شد، بلکه ماده ای علیه پروفسورهای مرتجع روس بود.

استکان اول خالی شده و در حال خوردن دومی بودیم که استالین تکلیف دیگری پیشنهاد نمود:

- در اداره ی کامئنیئو، جمعیتی تحقیقاتی در باب انقلاب وجود دارد. این جمعیت برای نشر تحقیقاتش مجله ای نیز منتشر می کند. اگر عضو شورای سردبیری این نشریه شوید برای خودتان نیز خوب است. شعبه ی ملل ترک در حکومت شوروی را بر عهده گرفته به بهانه ی آن راهی سفرهای تحقیقاتی می شوید. بدین واسطه نیز می توانید تفکر مساوات گرایانه ی خود را هرچه راحت تر تبلیغ کنید. نگاهی معنادار به صورتش انداختم که نمی توانی ما را بفریبی و گفتم:

- از پیشنهادتان متشکرم، اما من فردی صادق با خویشتنم. نه خود و نه دیگران را نمی توانم بفریبم. در ظاهر عضو شورای سردبیری نشریه شدن اما در باطن دنبال کارهای دیگر بودن از من بر نمی آید.

استالین با شنیدن این جواب رو به اورجونیکیدزه کرد و گفت:

- عجب انسانی است این رسولزاده، ایده آلیست بودن مانع وی می شود. عاجز – عاجز نشست و برخاست می کند اما درخواست و آرزویی بر زبان نمی راند.



حادثه ای حساس



پس از جدا شدن از استالین و خرج از اتاق در راهروی سالن با سلطان قلی یئف از کمونیست های تاتار مواجه گشتیم. سلطان قلی یئف را که بعدها به جرم تمایلات ملی گرایانه به اعدام محکوم شد را از باکو می شناختم. در مسکو نیز چندین بار یکدیگر را ملاقات کرده بودیم. فردی دارای افکاری مخصوص به خود بود. وقتی ما را دید گفت:

- شما اینجا چه می کنید؟آیا به شما پیشنهاد همکاری داده اند؟

گفتم:

- نه جانم، گویا شما حرفی برای گفتن دارید، بعدا صحبت می کنیم.

و جدا شدیم.

فردای آن روز سلطان قلی یئف آمد. در شعبه های مختلف حزب خبری حساس پخش شده بود. سلطان قلی یئف کنجکاو گشته پرسید:

- این خبر درست است که قرار است دکتر نریمانوف را از کار برکنار کرده و شما را به جای وی بگذارند؟

- نه جانم، این را از کجا می گویید؟

- در اتاق های کرملین این گونه می گویند.

- شما عقلتان را از دست داده اید؟چرا گوش به این شایعات می دهید؟چگونه می شود که به جای نریمانوف، رسولزاده ی مساوات گرا را به کار گمارند؟

البته باید بگویم که اگر واقعا چنین شایعاتی دهان به دهان می گشت، یقینا به گونه ای هدفمند پخش شده بود، اما سلطان قلی یئف به دلیل ساده بودنش زود آن را باور کرده بود. در هر صورت فکر وجود ارتباطی میان این حادثه و شوخی دیروز استالین و کالین در باب اتحاد دو آذربایجان نیز از ذهنم بیرون نمی رفت.



ماجرای یک مقاله



روزهای بحث در باب مسئله ی الفبای زبان در آذربایجان بود. روشنفکران به دو گروه تقسیم شده و هر یک به دفاع از تئز خویش می پرداخت. گروهی خواستار جایگزین شدن حروف لاتین به جای حروف عربی در نگارش زبان بودند و عده ای نیز به دفاع از حفظ حروف عربی و تنها ایجاد اصلاحاتی در آن به منظور رفع نقص موجود می پرداختند. در آن زمان ریاست بنیاد معارف در آذربایجان را داداش بنیادزاده بر عهده داشت که طرفدار تئز اصلاح حروف عربی بود. این تئز با لحاظ شرایط و وضع آن زمان از سوی ملی گرایان ترک و ناسیونالیست های آذربایجان نیز حمایت می شد. داداش بنیادزاده به هنگام آمدن به مسکو به دیدار من آمده و نظرم در باب مسئله ی الفبا را جویا شده از من خواسته بود که نظراتم را به صورت لایحه ای نگاشته و در اختیار وی گذارم تا در آذربایجان به دفاع از آن بپردازد. من نیز نظراتم در این باب را به صورت مقاله ای در نشریه ی کمیسارییای ملل بنام “jizni nasionalnostey” منتشر نمودم.

به خاطر آن که هدف پنهان و اصلی بلشویک ها در تلاش برای تغییر الفبا را می دانستم ( چنان که بعدها بدین هدف خویش جامه ی عمل پوشانده، ابتدا حروف لاتین و بعد حروف روسی را جایگزین حروف عربی نمودند) و بدلیل آن که ارتباط مدنی میان ملل ترک تماما قطع نشود، جانب نظر انقلابیون را گرفتم. این نشریه که مقاله را بی کم و کاست منتشر کرده بود در انتها چند جمله در مضمون آن که این سخنان تلاش در جهت پیشرفت کمونیزم می باشد را سرخود و بدون اجازه ی من به مقاله اضافه نموده بود. طبیعتا خوانندگان آذربایجانی این نشریه متعلق نبودن این سخنان به من را به خوبی متوجه شده و هدف دار بودن این عمل کمونیست ها را به خوبی درک می کردند. اما باز هم شکایت من از نشریه و رفت و آمدهای مکرر به دفتر آن جهت درج اعتراض نامه ی بنده در نشریه نیز به سرانجامی نرسید.



پیشنهاد انور پاشا



زمانی که در زندان اوسوبی – اوتدل باکو محبوس بودیم، هر روز از خبرهای جدیدی مبنی بر تلاش کمونیست ها برای تحریک ملل دنیای شرق در مقابل کاپیتالیست های غربی آگاه می شدیم. حتی از خطابه های صادره از سوی افراد مشهوری چون برکت الله در هندوستان، عبدالرشید ابراهیم اف و موسی بیگی یئف در تاتارستان در دفاع از سخنان استالین برای تحریک دنیای اسلام خبردار می شدیم. این بار محل گردهمایی ملل شرق در باکو بود. در گردهمایی به جز مسلمانان ترک داخل در مرزهای روسیه، انقلابیونی از سایر نقاط جهان نیز شرکت داشتند. اما نکته ی قابل توجه حضور انورپاشا در این گردهمایی بود.

خبر استقبال مسلمانان از انور پاشا و روایت های مربوط بدان از دیوارهای زندانی که صدا نیز از آن عبور نمی کرد گذشته و به گوش ما نیز رسید. صحبت از ازدحام عظیمی در اطراف ماشین انورپاشا بود که مردم به دور ماشین گشته و می پرسیدند:"پاشا، کی ما را می رهانی؟"اگرچه در گردهمایی ملل شرق به انورپاشا اجازه ی سخنرانی داده نشد و حتی از فعالیت های سیاسی وی در گذشته به شدت انتقاد گردید اما حاضرین در گردهمایی هنگام ورود وی به داخل سالن به پاخاسته و با تشویق های مکرر به عظمتی هرچه تمام از وی استقبال نمودند.

از آن جایی که در این مجال فرصت توضیح تفصیلی حضور انورپاشا در باکو پس از شکست های سال 1918 وجود ندارد، تنها به ذکر دیدارم با وی در مسکو و چرایی و چگونگی ارتباط انور با استالین می پردازم.

بعد از ساکن شدن در مسکو از وجود دو نماینده ی ترک در مسکو آگاه گشتیم. یکی از ایشان سفیر رسمی دولت ترکیه بود و دیگری نماینده ی هیئتی بنام "ماموریت ترک" در واقع این هیئت شعبه ای از حزب اتحادوترقی در مسکو بود که جمال پاشا و انورپاشا از رهبران این حزب، با عنوان "جمعیت انقلاب اسلامی" با هدف رهانیدن ملل مسلمان تاسیس نموده بودند.

با مرحوم انور پاشا در ساختمان "ماموریت ترک" ملاقات کردیم. وی را قبلا در استانبول، زمانی که در مقام وزیر دفاع و فرماند کل بود ملاقات کرده بودم. آن زمان من رئیس هیئت نمایندگان آذربایجان بودم که به همراه نمایندگانی از جمهوری های قفقاز شمالی، ارمنستان و گرجستان منتظر مذاکره و ملاقات نمایندگانی از کشورهای اروپای مرکزی و سازمان ملل بودیم. می دانستم که وی یک انقلابی ایده آلیست است که روح رمانتیسم اسلامی تمام وجودش را فراگرفته است.

این بار به وی در مسکوی سرخ بر می خوردم. بواسطهی دوستی که در هیئت "ماموریت ترک" وظیفه ی دفترداری را بر عهده داشت با انورپاشا ملاقات کردم. پاشا هدف جمعیتی که تمثیل گرش بود را چنین بیان کرد:

- ما موافق بلشویک ها شدیم تا با هدف استقلال ملت های محکوم مسلمان به فعالیت بپردازیم.

سپس نسخه ای از بیانیه ی اعلان موجودیتشان در برلین به همراه مجموعه مقالاتی با عموان "عروت الوسقی" را به من داد. سرمقاله ی این مجموعه، نوشته ای از طرفدار مشهور اتحاد دنیای اسلام سیدجمال الدین افغانی بود. با نگاهی مختصر به کتاب متوجه شدم که مفاهیم مطروحه در آن چندان مطابق با تفکر معاصر نبوده و تنها به بیان حدیث های کلیشه ای، آیاتی از قرآن و استنباط هایی قدیمی از اسلام بسنده گشته است.

پاشا توضیح داد: "برای رهانیدن ملت های مسلمان اسیر از چنگال امپریالیست های اروپایی باید تشکیلاتی حرکت نمود و میان تشکیلات های اسلام گرا، وجود هم رایی، ارتباط، همسویی و تبعیت از یک مرکزیت الزامی می باشد. "

به نظر پاشا این مرکزیت تشکیلات ایجاد شده توسط وی و دوستانش بود. پاشا خواشتار ملحق شدن حزب ما یعنی مساوات نیز به این جمعیت بود. اما این پنین شرطی می گذاشت که:

- فرقه ی مساوات باید تا مدتی از مخالفت علیه حکومت شوروی دست بردارد و از هرگونه قیام علیه کمونیست ها احتراز نماید. چراکه در مقابل ارتش سرخ هیچ توانی ندارد و در نتیجه ی کوچکترین حرکتی نابود گشته، تمامی آذربایجان از آن متضرر شده و ترک ها و مسلمانان از لبه ی تیغ می گذرند.

پرسیدم:

- پاشا، مگر همین وضعیت بر مسلمانان هندوستان نیز حاکم نیست؟

پاسخ پاشا، پاسخ فردی هم جهت با سیاست بلشویک ها در تحریک دنیای شرق و مسلمانان علیه کاپیتالیست های اروپایی به نفع حکومت کمونیست ها بود. از این این پاسخ که به شدت دور از منطق و صمیمیت بود مرا قانع نکرد و گفتم:

- پاشا، هدف به خودی خود مقدس است. ملل شرق، از جمله ملت های مسلمان باید آزاد و مستقل گردند. ما آذربایجانی ها و مساوات گراها انسان هایی هستیم که در راه این هدف مبارزه کرده و جان داده ایم. اما به نظر من در اینجا نکته ای قابل توجه وجود دارد. تصور شما از رهایی ملت های مسلمان و مستقل گشتن ایشان متفاوت با نگاه کمونیست های انترناسیونالیست است. مرکز انترناسیونالیسم سوسیالیسم مسکو است، چراکه اکنون مسکو مهمترین مرکز مبارزه ی سوسیالیست ها است. اگر قرار بر وجود چنین تشکیلاتی است باید مرکز آن در جایی دیگر مثلا در آنکارا باشد. در غیر این صورت، حرکتی که مرکز آن در مسکوی سرخ باشد جنبشی نه در راه استقلال ملل مسلمان بلکه سلاحی در دستان کمونیست ها برای تامین منافع شان

خواهد بود و روزی که این تشکیلات خواستار خروج از وضع موجود گردد از سوی کمونیست ها محکوم به نابودی خواهد شد.

پاشا رو به دفتردار کرد و یک بار دیگر در باب برنامه ی تشکیلات سر صحبت را با وی باز نمود و بدین گونه بحث را منحرف کرد. پس از مدتی خداحافظی کرده از هم جدا شدیم.



سرانجام انور و جمال پاشا



پس از گذشت روزها، هفته ها و ماهها، ورود انورپاشا به ترکستان، قرار گرفتن وی در مقام رهبری پارتیزان های ملی ترکستان که علیه بلشویک ها مبارزه می کردند و بیرون راندن دسته های ارتش سرخ و نمایندگان مسکو که برای مذاکره راهی ترکستان گشته بودند چونان بمبی در تمام حکومت شوروی صدا کرد. این خبر مایه ی تعجب همگان گشت علی الخصوص برای منی که شرح دیدار خود با وی را در سطور فوق بیان نمودم. در حیرتی تمام فرو رفتم که چه شد، انورپاشایی که مساوات را به دلیل مبارزه علیه بلشویک ها به باد انتقاد می گرفت در این مدت کوتاه به ماهیت دشمنانه ی ایشان پی برده و به مبارزه ی مسلحانه علیه ایشان دست یازیده است؟

بعدها فهمیدم که انورپاشا پیشنهاد همکاری را که به من نموده بود با تشکیلات زیرزمینی جمعیت اتحاد ملی در ترکستان نیز در میان گذاشته و رهبران این جمعیت با وی همراه گشته بودند، در ضمن جمال پاشا از یاران نزدیک انور نیز به دفاع از ایده ی وی برخاسته بود.

انورپاشا در آستانه ی بازگشت به مسکو برای مذاکره با دوستش جمال پاشا بود که در 4 آگوست 1922 با پایانی انتحارگونه و در حالی که قهرمانانه با شمشیر علیه آتش گلوله در ترکستان حمله ور گشته بود، بدرود حیات گفت.

خبر عصیان انورپاشا در ترکستان علیه بلشویک ها را جمال پاشا در حالی که از راه ایران در حال گذر به افغانستان بود شنید. از این رو این حرکت انور را با فرستادن نامه ای به نشریه ی "ایزوئستئویا" و با عنوان "رخنه ای در جبهه ی متحد عالم اسلام" به باد انتقاد گرفت. اما باز این روی گردانی یار دیرین انور از وی سبب جلب اعتماد و اطمینان بلشویک ها به وی نشد و دو هفته پس از شهادت انور، در 21 ائیلول در یکی از کوچه های تفلیس با گلوله ای که از پشت شلیک شد به قتل رسید.

در اثنای مبارزه ی انورپاشا علیه بلشویک ها در ترکستان، استالین مقاله ای در نشریه "پروادا" نگاشته و انور پاشا و قیام ملی گراهای ترکستان را به نام نوزادان امپریالیزم به باد انتقاد گرفت.



در باب آتاترک



هنگام صحبت در باب انقلابات ملل شرق بخصوص ترکیه (در اثنای صحبت هایمان در قطار) از نظر استالین در باب آتاترک نیز آگاه شدم. به نظر وی بنا به قاعده ای عمومی، سیاستمدارانی که استراتژی و دیپلماسی را با سخنان خویش رام می کنند، قابلیت تبدیل شدن به دولتمردانی بزرگ را دارا نیستند، اما از نگاه استالین آتاترک استعداد و قابلیت بدل شدن به دولتمردی بزرگ و انسانی انقلابی را دارا بود. استالین که در باب نظمی عمومی در عصر نوینمان مبنی بر عدم کامیابی حکومت بدون وجود مجلس ملی که تمثیل گر حقوقی سیستم اداره ی مملکت است، صحبت می کرد در باب آتاترک چنین گفت:

- دوستان جوان آتاترک در موقعیت های مختلفی که با مخالفت مجلس ملی مواجه می شدند، بی صبری نموده و به آتاترک پیشنهاد تصرف مجلس را می دادند. اما آتاترک بدین توصیه ها با احتیاط برخورد نموده و از انجام آن خودداری می کرد.



در روزهای بحرانی جنگ استقلال ترکیه



روزهای رسیدن یونانی ها به "اسکی شهر" و تهدید آنکارا بود. حاکمیت مسکوی سرخ می پنداشت که روزهای آخر حکومت مصطفی کمال به شماره افتاده است. استالین در ارگان کمیسارییای ملل، نشریه ی "jizi nasionalnostey" که خود ریاست آن را بر عهده داشت مقاله ای با مضمون آماده سازی افکار عمومی ترکیه ای ها برای سقوط آنکارا درج نمود. مقاله علت شکست ترکیه را سیاست مصطفی کمال در محوریت قرار دادن مسئله ی ملیت و جدا نشدن از افکار شوونیستی و کوتاهی در تامین منافع طبقات زحمتکش بیان نموده و راه خلاص یافتن از وضعیت موجود را به روی کار آمدن افرادی ایده آلیست و با اراده ای پولادین در صدر حاکمیت ترکیه می دانست. در ضمن بارها به تکرار اهمیت وجود ارتش انورپاشا در مرز قفقاز و ترکیه که آماده ی گذر از مرز بودند اشاره می کرد. اما برخلاف خواست درونی حاکمان شوروی، به جای سرنوشتی فلاکت بار، خورشید پیروزی ترک ها با عظمتی هرچه تمام برآمد و نشریه های فردای روز مغلوبیت خبر از پیروزی ارتش استقلال ترک و فراری دادن و ریختن اشغالگران در دریای "آرالیق" دادند و هدف بعدی ارتش را "ازمیر" بیان نمودند.



فرار از مسکو



دقیقا مصادف با این روزها دوستانمان از باکو آمده، خبر از دوباره سازمان یافتن تشکیلات و جان یافتن دگرباره ی مساوات داده بودند. در ضمن، خواسته ی تشکیلات مبنی بر خروج من از روسیه و شروع به فعالیت کردن بعنوان نماینده ی حرکت ملی را بیان کردند. از سوی دیگر با ماندن در مسکو، وقتمان به بطالت گذشته و همواره باید با مشکل تلاش استالین در جذب ما برای همکاری و عدم قبول پیشنهادهای آن دست و پنجه نرم می کردیم. چنان که در سطور فوق و با ذکر برخی مثال ها نیز بیان شد دیگر تصور عدم کامیابی حکومت در کنترل وضعیت نیز از میان رفته بود. یگانه چاره فرار بود. مسئله ی مهم آن روزهایمان فراهم کردن مقدمات فرار و به فعلیت رساندن موفقیت آمیز آن بود. از این رو چنان وانمود کردم که خواهان ماندن در مسکو و فعالیت در برخی از زمینه های مدنی می باشم. بدین گونه به نگارش مقاله ای برای مجموعه ای در حال نشر از سوی ادارهی پاوولویچین بنام "ووستوک" در باب حرکت مزدکیسم در دوره ی ساسانی پرداختم. محتوای مقاله در باب مزدک، پیامبری با افکار کمونیستی بود که در زمان قباد، شاه ساسانی ظهور کرده و با تعلیمات خویش شاه را تحت تاثیر قرار داده بود و بر اثر فعالیت های وی بود که در آن دوران تمام دارایی ها عمومی و زنان اجتماعی تر گشته، مکتبی کمونیسم مانند بعنوان مذهب رسمی اعلان شد. بعدها با مداخله ی قاطعانه انوشیروان، طرفداران این مذهب به قتل رسیده و خود مزدک اعدام گشته بود. به همراه این مقاله که بریا نشر داده بودم، تحقیقات خود در باب تاریخ آذربایجان را نیز پیش می بردم و بدین مقصد برای مطالعه ی چندین نسخه ی خطی مربوط به تاریخ آذربایجان در کتابخانه ی آکادمی علوم لنینگراد از انستیتوی زبان های شرق تحت عنوان تعطیلات تابستانی مدت زمانی مرخصی گرفتم. در لنینگراد در یکی از اتاق های خالی انستیتوی زبان های شرق، شعبه ی لنینگراد ساکن شده و طی ملاقات هایی متعدد با پروفسور مار، بارتولد و دیگر پروفسورهای انستیتو به صحبت در باب موضوعات گوناگون در باب تاریخ اذربایجان مشغول شدم و بدین گونه توانستم نیت اصلی خویش از سفر به لنینگراد را پنهان نمایم. پشت پرده با همکاری دوستانمان بخصوص مرحوم موسی بیگی یئف شروع به فراهم کردن مقدمات فرار به فنلاند از راه خلیج فین را نمودم. تاتارهای مقیم لنینگراد در این مورد تجربه ی مناسبی داشتند. قبل از من افرادی چون پروفسور صدری مقصودی آرسال و عبدالله تایماس از این تجربه استفاده کرده بودند و با ورود به هئلسینقفورسا از جهنم سوویئت رهایی یافته بودند. فقط ایشان در فصل زمستان که آب یخ بسته و پوشیده از برف بود فرار کرده بودند. اما اکنون زمان تعطیلی مدارس و آغاز فصل تابستان بود و باید با قایق از خلیج عبور می کردیم. تمامی مشکل نیز یافتن قایقرانی مطمئن بود. موسی بیگی یئف مرا به خانه ای متعلق به یک تاتار نزدیک خلیج فین برد. طبق قرار قبلی، قایقران ها باید نیمه شب به این منزل آمده و مرا با خود راهی می کردند. در منزل به مسافری تاتار برخوردم. گویا وی از نمایندگان حاضر در گردهمایی مشهور مسلمانان در سال 1917 در مسکو بود. فورا مرا شناخت. با هیجانی وافر شروع به صحبت از پیروزی هایم در گردهمایی نمود. فورا موضوع را عوض کردم و به گونه ای به وی فهماندم که اکنون زمان صحبت از خاطرات تاریخی نیست. قایقران ها در ساعت مقرر شده نیامدند. با خود گفتم حتما اتفاقی افتاده است و ناراحت شدم. فردا باید از آن جا خارج شده و در جای دیگری پنهان می شدیم. قایق دیگری کرایه کردیم. این دفعه باید به جای منتظر شدن در منزل، در یکی از روستاهای فینی نزدیک خلیج پنهان شده، نیمه شب زمانی که همه به خواب می رفتند و بدون جلب توجه کسی به ساحل می آمدیم تا با قایقی که در میان نیزارها پنهان شده بود از طریق دریا و با گذر از خلیج فین خود را به سواحل فنلاند می رساندیم.

در ساعت تعیین شده در روستای مشخص گشته بودیم. یک جوان و یک پیرمرد سالخورده ی فینی قایقران ما بودند. پیرمرد کمی روسی بلد بود اما مرد جوان تنها به فینی سخن می گفت. سرنوشتمان در دستان این دو مرد بود.

هنگام ورود به روستا با منظره ای تعجب برانگیز مواجه شدم. همسفرانم دختر و پسر بچه ای تاتار بودند. بنا به وظیفه ی انسانی مسئولیت عبور دادن این کودکان از خلیج و رساندن ایشان به آغوش پدر و مادرشان در آن سوی ساحل به عهده من حواله شده بود. هرچند اگر قبلا از چنین موضوعی آگاه بودم، مسئولیت آن را بر عهده نمی گرفتم. نیمه شب با گذر از شن زارهای ساحل به نیزار رسیدیم. فینی ها قایقشان را از نیزار بیرون آوردند. به همراه دو کودک سوار قایق شدیم و با خداحافظی از تاتارهایی که به بدرقه مان آمده بودند، راهی دریا گشتیم. قایقران پیر به من گوشزد کرد که در طی مسیر نباید اصلا حرفی بزنیم و باید بی سروصدا از دریا عبور کرد. در غیر این صورت صدایمان را نگهبانان مرز شنیده بی درنگ به سوی ما شلیک خواهند کرد. شب حرکتمان شبی بارانی بود. مدت زمان زیادی منتظر مانده بودم تا شب های روشن شمال بگذرد و شب های روشنایی بخش اش فرا برسد. دیگر نمی توانستم منتظر بمانم. چراکه مدت مرخصی ام در حال اتمام بود و دیر برگشتنم سبب ایجاد شبهه می شد و تمام نقشه ام زیر و رو می گشت. بهمین خاطر عمدا این شب بارانی را برگزیدم. شب بعد از ساعت 12 از ساحل حرکت نموده، تقریبا ساعت 7 صبح در نزدیکی های سواحل فین بودیم. در اضطراب آن بودیم که مبادا طوفانی برخلاف جهت حرکتمان وزیده و دگرباره ما را به سواحل روس برگرداند. وقتی قایقمان به سواحل فین رسید، سربازان مسلح فینی ما را دستگیر کردند. در آن جا پس از 15 روز ماندن در فئرییوکی و یک ماه مهمان تاتارها در هئلسینکی بودن به آلمان رفته، از آن جا راهی پاریس و سپس استامبول گشتم. استامبول در آن زمان هنوز در اشغال نیروهای متفقین بود. اما در عین حال شهر در اختیار نمایندگان نیروهای ملی بوده، اداره ی پلیس در اختیار حکومت بود. در استامبول فورا با دوستان گردهم آمده قرار بر انتشار نشریات ملی گرفتیم، سپس به استالین نامه ای که متن آن در ذیل می آید نگاشتم:



نامه به استالین



استالین عزیز،

رهایی ام تاثیر خوبی بر دوستانم گذاشته بود. طبیعتا حق با ایشان است. آیا بسیار کارگرانی که به دلیل مساوات گرا بودن گلوله باران نشدند؟در این شرایط رهبر حزب مذکور بودن و از مرگ رهایی یافتن حقیقتا نوعی معجزه بود. و اگر انصاف را رعایت کرده باشم، سبب این معجزه شخص شما بودید. چراکه دوستی قدیمی مان را فراموش نکرده و مرا از زندانی بودن در باکو رهانیدید. مدت دو سالی که در مسکو بودم از دوستی مان بهره مند شدم. اگر هم با محرومیت هایی مواجه گشتم، محرومیت هایی مختص همگان بود و تنها به من معطوف نمی شد. برعکس گاهی چنان می شد که از برخی از امتیازها نیز بهره مند می شدم. بدین سبب از شما تشکر می کنم. هنگام ترک مسکو نتوانستم شما را ببینم، چراکه قرار بر ترک مخفیانه ی روسیه گرفته بودم. امیدوارم که این حرکت بنده را بی احترامی نسبت به خود نپندارید. با لحاظ وجه منفی حرکت خویش برای ترک روسیه، اجازه نخواستم. چرا که اگر شما اجازه نمی دادید، هر شرایطی پیش می آمد از قرار خویش مبنی بر ترک روسیه دست بر می داشتم. حال آن که این امر برای من امکان پذیر نبود. چراکه این کار منجر به رد خودم، تا ابد محکوم به فعالیت نکردنم و تنها مشاهده گر بی زبانی در مقابل جریانات جاری در روسیه ماندنم می شد.

نتایج حادثه های روی داده در روسیه ی اکنون چیزی جز حوادث رخ داده در صد سال گذشته نیست. بسان صد سال گذشته، روسیه، اکنون نیز در حال به زیر سلطه بردن مستملکه هاست. بنا به حکم سرنوشت فرقه ی کمونیستی که قدرت را در چنبره ی خویش گرفت، گام به گام از ایدئولوژی خود عقب نشسته و به تفکر امپریالیستی دیرین خود پشت گرم کرد. تفکر اکنون، سوای شعارهای ایدئولوژیکی، تنها منافع زائیده از تمایلات جهانگیرانه را هدف قرار داده است. با تبدیل ایدئولوژی رسمی حکومت از شوونیسم نجیب زادگان به حاکمیت کارگران مسئله چندان تغییری نکرده و باز هم ملت های عقب مانده و دور مانده از توسعه، از ملیت خویش محروم مانده و به آسیمیله کردن ملیت های دیگر منجر شده است.

وقتی با استناد به ادعای طبقه ی کارگر محلی، اسلحه به دست، حکومت های ملی – دموکراتیک در قفقاز و ترکستان را به اشغال درآوردید، دنباله رو سیاست های امپریالیستی چاریزم سابق گشته و تنها با تامین منافع اقلیت کارگر روس در منطقه، حق قانونی اکثریت اهالی ساکن را به گونه ای زشت نادیده گرفتید. اعلان دیکتاتوری کارگران آذربایجان و ترکستان چیزی جز اعلان دیکتاتوری روسیه نبودن بسان خورشید آشکار است. سیاست پئتروگراد سابق نیز چیزی جز این نبود و خودمختاری ظاهری این ولایات نیز حرفی برای گفتن ندارد. استقلال اکنون آذربایجان چندان تفاوتی با استقلال نخستین آذربایجان در دوره ی خوانین آذربایجان نداشت، تنها تفاوت در پروسه ی اشغال و نابودی این استقلال ها بود. از آن جایی که از مرکزگرا بودن حزب بلشویک آگاه بودم، آفرینش نوعی امپریالیست مخصوص به آن را قبلا حدس زده و بیان نمودم و در وضعیت مشاهده گری بی اختیار، خود شاهد طی شدن این روند در برابر چشمانم گشتم.

در عرض دو سالی که در مسکو بودم، قطعا باور داشتم که راه نجات ملل شرق خصوصا ملت های ترک تنها در دستان خودشان است و این که خود را بسان یک ملت بشناسند. بدین رو از منظری سرد به تلاش سیستمتان در نابودی باور یک ملت به خویش و تبدیل این درک ملی به انقلابی مد نظر شما نگاه می کردم. اما این تبدیلی که خواهان آن هستید هرگز روی نخواهد داد. ملل شرق نه با اصول کمونیسم بلکه با حیات ملی خویش خواهان زندگی کردن هستند. و برای رسیدن به این هدف با نیروهایی که ایشان را به اسارت درآورده است مبارزه کرده و در این مبارزه دنبال متحدین خویش می گردند. زمانی ایشان به اصول پیشنهادی ویلسون دل گرم کردند. اما شعارهای شما بیشتر از آن جلب توجه کرده روی به شما آوردند. اما هئیهات، اصول ویلسون به معاده های ورسال، تریانون و سور منجر شد و شعارهای شما سبب مستعمره گشتن دگرباره ی اکراین، ترکستان و قفقاز گردید. بهمین سبب وطنم آذربایجان در مبارزه علیه اشغال و اسارت شما به قدر مبارزه ی ترکیه ی قهرمان علیه اشغالگرانش محق می باشد.

با پایبندی به عقیده ی سیاسی خویش خیرخواه شما باقی مانده و برای شخص شما احترامی ویژه قائل هستم. در نهایت، محبت شما را نسبت به خود هیچ گاه فراموش نکرده و آرزو می کنم که در فرصتی مناسب بتوانم محبت شما را جبران نمایم.

با احترام تمام: رسولزاده محمدامین

یانوار-1923

(این نامه در تاریخ 1923/1/23 در شماره ی پنجم نشریه ی "قفقاز نو" منتشره در استامبول منتشر گشته بود. )



سرنوشت دوستان



خوانندگان عزیز، مطمئنا در ذکر خاطرات و سرگذشتم در سطور فوق متوجه حضور همیشگی دو تن از دوستانم بنام های محمدعلی و عباسقلی گشته اید که در منزلی در مسکو و در بلوار پرئچیرتئنسکی با یکدیگر زندگی می کردیم. در اینجا ممکن است این سوال مطرح شود که با تصمیم من به فرار و گذرم به فنلاند چه بر سر ایشان آمد. هنگامی که من برای سفر به لنینگراد مرخصی گرفتم محمدعلی در مقام نماینده ی یک شرکت در باکو بود. عباسقلی نیز بعدها هنگام حضور من در لنینگراد مرخصی گرفته و راهی باکو شده بود. قرار بود موعد گذر خویش به فنلاند را با واسطه ای با ایشان در میان گذارم. با گرفتن خبر سلامتی و عبور موفقیت آمیز من به ساحل فین، دوستانم با تدارک قبلی که دیده بودند، توسط یک قایق ترکمن و پس از چند روز شناور ماندن در آب های خزر به ساحل انزلی در ایران گذر کردند. اگرچه پس از چند روز، خبر ناپدید شدنم در مسکو هویدا گشت اما بدلیل اینکه اثری از خود بر جای نگذارده بودم، تنها منجر به تحقیقات وسیع، بازجویی و حبس هایی گشته بود.



تفاوتی که به تفسیر نیازی ندارد



فرارم از مسکو اگرچه دارای ماجراهای هیجان انگیز دیگری بود، اما بدلیل عدم ارتباطشان با موضوع محوری بحث از ذکرشان خودداری کرده و تنها به بیان موردی می پردازم که تاثیر عمیقی بر من گذاشت و نشانگر تفاوت میان روسیه ی کمونیست و فنلاند آزاد و مستقل بود.

در راه مسکو قطارمان در ایستگاه های مختلفی توقف نموده، بعضا ما نیز از قطار بیرون آمده نگاهی به اطراف می انداختیم. یک دفعه محدعلی در راه مسکو برای رفع حاجت احتیاجی ضروری به مکانی محرم برای دست به آب شدن پیدا کرد. یکی از افراد حاضر رفتن به پشت مجسمه ی نیمه ساخته ی مارکس را توصیه نمود. ابتدا با شبهه به این توصیه گوش فرا دادیم اما با رفتن به پشت مجسمه ی ناتمام مارکس متوجه گشتیم که جایی برای تعجب وجود ندارد و بالواقع این مکان تبدیل به دستشویی عمومی گشته است. منظره ای که در خارکوف دیدیم عجیب تر از این بود. در اطراف ایستگاه مجسمه ای از بوستون، مرشد بزرگ مارکسیزم و ایدئولوگ حزب بلشویک که بیشتر از دیگران مورد ستایش واقع می شد وجود داشت که اطراف عصای چوبی مجسمه مملو از دست به آب شدن های سربازان ارتش سرخ بود. این منظره ها فکری قطعی و روشن در باب ارتباط معنوی میان عناصر انقلاب کمونیسم و ایده آل کمونیزم به ما داد.

فنلاند مبارزه ی استقلال خواهی خویش علیه کمونیست ها را به پیش برده و آزادی و استقلال خویش از حکومت لنین را قبولانده بود. در مرکز هئلسینکی پایتخت فنلاند یادبودهایی از شهدای مبارزه ی استقلال فنلاند وجود داشت. یک ماهی که در هئلسینکی میهمان تاتارهای مهمان پرور بودم هر روز راهم از کنار این یادواره ها می گذشت. هر دفعه که از کنار مجسمه های شهدای استقلال می گذشتم چشمم به گلدان هایی تازه می افتاد که با توجهی خاص از سوی شهروندان در مقابل این مجسمه ها قرار داده شده بود.

طبیعتا نیازی به تفسیر تفاوت میان وضعیت مجسمه های مارکس در روسیه ی کمونیست و مجسمه های شهدای استقلا در فنلاند وجود ندارد!. . .



نتیجه



با نظر انداختن به ویژگی های شخصیتی این فرد رویاپرداز، داستان مبارزی سرخ پوش از شاعر بزرگ ادبیات شرق نزدیک، نظامی گنجوی در هفت پیکر در برابر چشمانم زنده می گردد.

در این داستان شاهزاده ی روسی بسیار زیبا وجود داشت که به اندازه ی زیبایی اش خودبین و مستبد نیز بود. این شاهزاده قلعه ای طلسم شده برای خود برپا نموده و بیان کرده بود که هر جوانی که خواهان رسیدن به وی است، باید طلسم این قلعه را بشکند. اما اگر نتوانست سر وی را بریده از دیوارهای قلعه آویزان می کند. در نتیجه هزاران سر بریده دیوارهای قلعه را زینت داده بود. در این میان جوانی جسور در مقابل این ظلم لباس سرخی بر تن کرده و نه برای ازدواج با شاهزاده بلکه برای انتقام گیری از قربانیان این ستم علم عصیان برافراشته بود. با هیجان زائیده از این عصیان مردم زیادی اطراف این جوان جمع شده بودند. در نهایت طلسم قلعه شکسته شده و قهرمان سرخ پوش موفق گشته بود. اما وی سر حرف خویش نایستاده، با شاهزاده ی خونخوار ازدواج نموده و خود را پادشاه سرخ اعلان نموده بود.

استالین نمود حقیقت یافته ی این پادشاه افسانه ای در قرن حاضر بود. حرص این فرد خطرناک که قسمت اعظمی از جهان را زیر اقتدار و کنترل خویش داشت در حد تصاحب و زیر سلطه بردن تمامی جهان بود. یگانه هدف وی، به دور از هر نوع اندیشه ی دیگر بشری، گسترش حاکمیت خود بنام حاکمیت کارگری در تمامی جهان بود. وی غدارترین نماینده ی سنت جهانگیری در سیر تاریخ امپریالیزم روس بود.


اتک یازی: اؤنجه لر بو یازینی آیری بیر مستعار آد ایله اینترنتی سیته لرده یایینلامیشدیم.

www.dusuncemiz.arzublog.com

مترجم: اومود یاشام