چه شب ها که تا پاسی از شب از اشک هایت برای خاک وط...ن نوشتی و من با اشک هایت اشک ریختم...دور بودی و آغوشم از دلداریت محروم...شب های مهتابی تبریز را برایت می سرودم تا در تاریکی آنکارا تصویری از تبریز مهتابی برایت بسازم...
جمعه ها اکرم وجودم را در خانه می گذاشتم و مهسا می شدم و می رفتم عینالی تا در بلندترین جای تبریز مهسای وجودم نفسی از تبریز بگیرد...نفسی که دوستش داشتی و محتاجش بودی تا دوری از وطن را با آن تاب بیاوری...چقدر دوست داشتی کوچه پس کوچه های تبریز را و من عصر ها برایت کوچه گردی می کردم و می نوشتم تا رسمی از عصرهای خاکستری کوچه های تبریز برایت بسازم...اما دیگر تحمل تصویر های دور را نداشتی ...آغوشت دل تنگ تر از آن بود که با تصویرها زندگی کند...دیگر تاب نیاوردی......نخواستی ...نتوانستی ...برگشتی...می دانستی زندان در انتظارت هست ..اما بازگشتی تا حداقل در خاک وطنت آذربایجان محبوس باشی....چقدر آشناست برایت بازداشتگاه اطلاعات اورمیه که سال های نه چندان دور آنجا زیسته ای...بازجویت می پرسد...فریاد می زند... اما نمی داند تو در همین اتاق بازجویی هم بوی آشنای وطن را با تمام وجودت هورت می کشی و نمی شنوی نعره های بازجو را...بگذار او فریادهایش را بزند تو هم ای دلیر دختر آزربایجان نفس بگیر از همین بوی آشنای بازداشتگاه و زندان های وطنت آزربایجان
نوشته: خانم ا.خ