۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

بخشي از "جهان خاكستري" به قلم شيوا فرهمند – علي رضا اردبيلي


توضيح از علي رضا اردبيلي: "ترمينال فري" در جزيره اليس، براي مليونها آمريكايي سمبول خاصي است. پدران و پدر بزرگان اين آمريكايي­ها در جريان فرار از بدختي­هاي موجود در اوطان اوليه­شان، بعداز طي موفقيت آميز كنترلهاي اداري و معاينات پزشكي، توانستند با قايق يا كشتي به نيوجرسي يا مانهاتان نيويورك عزيمت كنند. ترمينال فري و خود جزيره اليس بخشي از خاطره مشترك آمريكايي­ها به حساب مي­آيند. اين مجموعه از 1954 تا بازسازي اساسي و پرهزينه آنجا در سال 2000، متروك مانده بود. ترمينال فري مكاني بود كه مهاجرين به ايالات متحده آمريكا، بيصبرانه براي خروج از آنجا و ورود به جامعه آمريكا لحظه شماري مي­كردند. دهكده كورورت "زاغولبا" در شمال غرب باكو و سناتوريومي به همين نام در آنجا نيز مكاني بود كه بسياري از مهاجرين چپ طرفدار شوروي معاينات پزشكي خود را در آنجا گذرانيدند و عليرغم زيبايي اين مكان، ماههاي به نظر بي­پاياني را براي براي خروج از آنجا و ورود به جامعه شوروي، در آنجا لحظه شماري كردند. بسياري از خانمهاي متأهل كه در ايران به خاطر وحشت و عدم امنيت، بچه­دار شدن را شرط عقل به حساب نياورده بودند، در زاغولبا با فراغ بال دوران بارداري خود را شروع كردند و از اين جهت امروز كم نيستند كساني كه حتي اگر خاطره­اي از زاغولبا نداشته باشند، حيات بيولوژيكي­شان در زاغولبا آغاز شده است.

شباهتها كم نيستند  هرچند كه در موارد زيادي كنايه­آلودند. بعنوان مثال اگر از سال 1886 به بعد، تازه واردين به نيويورك با هيبت عظيم "الهه آزادي" مواجه مي­شدند، بسياري از ساكنين موقتي زاغولبا در نيمه اول دهه 1980 نيز، قبل از ورود به اين سناتوريوم، از مقابل مجسمه­هاي عظيم الجثه لنين و كيروف در باكو عبور كرده بودند. اگر روياي تازه واردان به آمريكا براي رسيدن به خوشبختي موعود آمريكايي از جزيره اليس در روزهاي انتظار پر و بال گرفته بود، مواجهه عاشقان روياي "سوسياليسم واقعا موجود" با واقعيتهاي ناگوار جامعه شوروي نيز از اين سناتوريوم شروع شده بود. تلخ و شيرين زندگي، هم براي قافله گذر كرده از جزيره اليس و هم براي ساكنين موقتي زاغولبا شباهتهاي زيادي داشته است و شايد مهمترين آنها "پايان خوش" اين هردو باشد.
حداقل امروز، تصور ما در مورد اين دو نوع در اصل بشدت متفاوت مهاجرت؛ "پايان خوش" آن هردو است. ساكنين زاغولبا در آن سالها متوجه نبودند كه ظهور گارباچوف، آنها را از سرنوشت سياه نسلهاي قبلي زووار كعبه آمال خودشان نجات خواهد داد و نه تنها زاغولبا، بلكه كل پرانتز زندگي در جامعه شوروي حكم "جزيره آليس" براي انتقال آنان به آزادي را ايفا خواهد كرد.
وبلاگ شيوا فرهمند حاوي مونوگرافي­هاي زيادي تحت عنوان كلي "از جهان خاكستري" است كه بسياري از آنها به سياه و سفيدهاي روزگار مهاجراني كه به لعنت و رحمت زندگي در كعبه آمال خود گرفتار آمده بودند، اختصاص دارد.

شيوا فرهمند راد: از جهان خاكستري، در سناتوريوم "زاغولبا"
خط افق دیده نمی‌شد. این جا همیشه غبار و بخار آب میدان دید را محدود می‌کرد. بالای صخره‌ها رو به دریا ‏می‌ایستادم و می‌خواستم خط افق و بی‌کرانگی دریا را تماشا کنم. اما چند صد متر، و گاه شاید دو سه کیلومتر دورتر ‏همه چیز در غبار و مهی آویخته میان آسمان و سطح آب محو می‌شد: خط و رنگ در پرده‌ای از ابهام میان سپید ‏و خاکستری حل می‌شد. چه تفاوت شگرفی بود میان این ساحل و ساحل بندر انزلی، یا آستارا – همه در کنار ‏یک دریا. این جا هم ساحل رو به خاور داشت، درست مانند آستارا. این جا هم پشت دیوار افق، در آن دوردست، ‏بیابان‌های سوزان ترکمنستان قرار داشت. اما ساحل‌های پست و شنی و هوای مرطوب انزلی و آستارا کجا، و ‏این هوای خشک و باد سوزان و ساحل صخره‌ای کجا. در انزلی و آستارا خط پررنگ افق را می‌دیدی که به ‏روشنی آسمان را از دریا جدا می‌کرد. اما این‌جا...‏

ده روزی پس از عبورمان از مرز و ورودمان به خاک شوروی ما را به این اردوگاه آورده‌بودند. گویا استراحتگاه ‏تابستانی کارکنان دولت و اعضای رهبرب حزب کمونیست جمهوری آذربایجان بود. آن منطقه به آذربایجانی زاغولبا ‏و به روسی زاگولبا ‏
Zagulba‏ نامیده می‌شد و در چهل پنجاه کیلومتری باکو قرار داشت. البته ما تا ماه‌ها بعد نام ‏آن‌جا را نمی‌دانستیم، و موقعیت جغرافیاییش را نیز من تازه همین روزها آموختم. ما را در ساختمانی چهار طبقه با ‏چند در ورودی که در هر ورودی راه‌پله‌های جداگانه و در هر راه‌پله و هر طبقه دو واحد مسکونی داشت، جا ‏داده‌بودند. خانه‌ی من و همسرم در طبقه‌ی همکف قرار داشت، اما "خانه" نبود: حالت هتل را داشت. یک اتاق ‏پذیرایی، یک اتاق خواب، و حمام و دستشویی. هیچ‌گونه وسیله‌ی پخت‌وپز یا حتی درست کردن چای در اتاق ‏وجود نداشت. تنها به اتاق مشترک حمید فام نریمان و هرمز ایرجی، و شاید همچنین به اتاق ایراندخت ‏ابراهیمی سماور و قوری داده بودند و آنان می‌توانستند چای درست کنند.‏

مبلمان و وسایل موجود در این واحدها قدیمی و فرسوده بود، چیزی در سطح پنجاه سال پیش از آن در ایران. در ‏برخی از واحدها تا شش نفر مجرد را جا داده‌بودند. پنجره‌ی اتاق پذیرایی همه‌ی واحدها رو به دریا باز می‌شد. ‏اما دریا بیش از صد متر دورتر و آن‌سوی سراشیبی‌های پر صخره بود. و وای اگر آن باد همیشگی ِ بادکوبه از ‏وزیدن می‌ماند: هزاران پشه و مگس و حشرات دیگر دیوار اتاق‌ها را سیاه می‌کردند. آن وقت من می‌بایست پیش ‏از خواب ساعتی با تکه‌ای پارچه به دیوارها شلاق می‌زدم و پشه و مگس می‌کشتم تا بتوانیم بخوابیم. یک بار رطیل پشم‌آلودی به بزرگی کف دست بر دیوار اتاق یافتم، کشتمش، و فردای آن خواستم از المیرا خانم که ‏نظافتچی اتاق‌ها بود و هر هفته ملافه‌های ما را عوض می‌کرد بپرسم که آیا این رطیل زهرآلود و کشنده است، ‏یا نه. لای روزنامه را که باز کردم، المیرا خانم جیغی کشید و به عقب پرید. طفلک چیزی نمانده‌بود زهره‌ترک ‏شود.‏

اما تأسیسات عمومی این استراحتگاه، سالن غذاخوری و درمانگاه، و چند کافه‌ای که در محوطه‌ی آن بود، همه ‏نوساز و بسیار مدرن و شیک بودند. در روز سه بار سر ساعت معینی به غذاخوری می‌رفتیم، بر جاهای ثابتی ‏می‌نشستیم، و صبحانه و ناهار و شام می‌خوردیم. گفته بودند که جاهایمان را عوض نکنیم. من و همسرم در ‏کنار حمید فام نریمان، هرمز ایرجی، سعید، و حسین بر سر یک میز می‌نشستیم. پیش از ورودمان به سالن ‏میزها چیده شده‌بود، و پس از نشستنمان دو دختر خوراک روز را روی چرخ‌هایی می‌آوردند و بشقاب‌ها را برای ‏هر کس روی میز می‌گذاشتند. برای هر کس یک لیوان بزرگ ماست هم روی میز بود. حسین ماست‌های ‏باقی‌مانده‌ی ما و میزهای پیرامون را جمع می‌کرد و می‌خورد، و از همین‌جا لقب "ماستخور" را به او داده‌بودند.‏

سرآشپز و کارکنان ناهارخوری از ما نظم می‌خواستند، و این در میان ما چیزی کمیاب بود. کسانی سر ساعت ‏نمی‌آمدند یا در جای درست نمی‌نشستند. اداره‌ی کودکان با آن نظم کار دشواری بود. سولماز، دختربچه‌ای یکی ‏دو ساله، به این سو و آن سو و زیر دست‌وپای دختران پیشخدمت ناهارخوری می‌دوید، جیغ‌های گوشخراش و ‏وحشتناکی می‌کشید، و خود از جیغ‌هایش لذت می‌برد. مادرش، اشرف خانم، با خونسردی لبخند می‌زد، و ‏پدرش رحیم با دستپاچگی می‌کوشید دخترک را ساکت کند. لاله، دختربچه‌ی یکی دو ساله‌ی دیگری، با ‏کنجکاوی کودکانه‌اش می‌خواست به همه جا سرک بکشد و همه چیز را با دست زدن بیازماید. مادر او عاطفه خانم ‏نیز با خونسردی کاری به کار دخترش نداشت، اما پدرش هوشنگ در حالت آماده‌باش همه‌جا دنبال لاله می‌رفت ‏و دو بازویش را در دو سوی او نگاه داشته‌بود تا از افتادن او و یا برخوردش به لبه‌های تیز جلوگیری کند.‏

بردن خوراکی و به‌ویژه ظرف‌ها از سالن غذاخوری به اتاق‌ها ممنوع بود. اما محمد رشتی را می‌دیدی که ‏بشقابی پر از کلوچه‌های دسر به دست، راهی اتاقش است، یا المیرا خانم را می‌دیدی که یک بغل ظرف از ‏اتاق‌های گوناگون پیدا کرده‌است. و البته به برخی کسان و از جمله بچه‌دارها می‌شد حق داد، زیرا بین غذاها ‏هیچ امکان دیگری برای تهیه‌ی خوردنی وجود نداشت. خوراک اغلب گوشت و سیب زمینی بود. نان بسیار کم ‏می‌دادند، و آن نیز نان سنگک و بربری یا تافتون نبود، و در طول ماه‌هایی که آن‌جا بودیم حتی یک بار هم برنج ندادند. ‏همه به‌تدریج از خوردن گوشت و سیب زمینی بیزار شده‌بودند، اما سرآشپز که گویا متخصص علوم تغذیه بود، ‏می‌گفت که خوراک ِ درست همین است. از میوه و سبزیجات هم خبری نبود. چند تن از خانم‌‌های حامله که ویار ‏داشتند، نمی‌توانستند خوراک آن‌جا را بخورند. آنان با چانه زدن‌های بسیار توانستند یک اجاق برقی به امانت ‏بگیرند و هر روز مقداری برنج و مواد اولیه را از آشپزخانه تحویل می‌گرفتند، یک جا جمع می‌شدند، و با هم ‏پخت‌وپز می‌کردند و می‌خوردند.‏ و البته برنجی که به آنان می‌دادند، برنج گرد ِ آشی بود.‏

به ما گفته‌بودند که از راه میان خانه‌ها و غذاخوری منحرف نشویم و از شعاع صدمتری ساختمان دورتر نرویم. در ‏محوطه‌ی بزرگ استراحتگاه کسان دیگری از مردم آن‌جا نیز سکونت داشتند و ما از تماس با آنان منع شده‌بودیم. ‏ایران خانم از مهاجران نسل پیشین بود که پیش از انقلاب سال‌ها در همین آذربایجان شوروی زندگی کرده‌بود. ‏یک بار او میهمانی داشت که از باکو آمده‌بود، اما حتی این را و حتی بر او سخت ایراد گرفتند. ‏در خانه‌ای نزدیک ما دو مأمور شوروی اقامت داشتند که مسئول نظارت بر ما بودند و ما "کمیسر" ‏می‌نامیدیمشان. اینان الله‌وردی اسدالله‌یف و میخائیل عارف بودند – هر دو آذربایجانی و هر دو کارمند پیشین ‏سفارت شوروی در تهران که همین ماهی پیش در پانزدهم اردیبهشت 1362 به عنوان "عناصر نامطلوب" همراه ‏با شانزده نفر دیگر از ایران اخراج شده‌بودند. این دو برای بار چندم با بسیاری از ما در اتاق خود "مصاحبه" کردند.‏

مسئولان قرارگاه گویا می‌کوشیدند با ما مطابق کنوانسیون ژنو در مورد پناهندگان سیاسی رفتار کنند. برخی از ‏امور ما به جمعیت هلال احمر جمهوری آذربایجان به سرپرستی فکرت احمدوف، که در ضمن معاون نخست‌وزیر ‏آذربایجان بود، سپرده شده‌بود و او چند بار به دیدن ما آمد. روزی ماشینی آمد و مقدار زیادی پوشاک و کفش و ‏غیره برایمان آورد. پیدا کردن مدل و اندازه‌ی درست از آن میان کاری دشوار بود. کت و شلواری به من رسید که به ‏تنم زار می‌زد و رنگش را هیچ دوست نداشتم، و کفشی نصیبم شد که دو شماره بزرگ‌تر از پایم بود. کفش را با ‏حسین عوض کردم و آن مشکل حل شد، اما کار خانم‌ها بسیار دشوارتر بود و لباسی به اندازه و باب میل خود در ‏آن میان نیافتند.‏

پذیرایی گرمی از ما می‌شد و هنوز همه مهربان بودند. سیگار مارلبوروی رایگان میانمان توزیع می‌کردند، و ‏کسانی از همین رو همان‌جا سیگاری شدند، و نسکافه‌ی خارجی به خواستاران می‌دادند. این چیزها بعدها ‏بیرون از قرارگاه هرگز گیرمان نیامد. امیرعلی لاهرودی، صدر فرقه دموکرات آذربایجان، چند بار به دیدارمان آمد و ‏بسیار کوشید تا هر کس هر چیزی برای سرگرمی می‌خواهد، برایش بیاورد: برای اشکان یک ویولون و کتاب ‏ارکستراسیون و هارمونی اثر نیکالای ریمسکی کورساکوف را آورد؛ برای مهران کتاب شطرنج آورد؛ برای همسر ‏من رنگ و قلم‌مو و چند بوم نقاشی آورد؛ برای بهروز م. که می‌خواست گلدوزی کند پارچه و چارچوب و نخ‌های ‏ابریشمی آورد؛ و برای جمع‌مان کتاب‌هایی به آذربایجانی و فارسی آورد که می‌گفت با خواهش از برخی از ‏مهاجران نسل پیشین برای ما گرفته‌است. او نشریات ادبی آذربایجان را نیز برای من می‌آورد. از یکی از همین‌ها ‏بود که من مقاله‌ی پروفسور راستیسلاو اولیانوفسکی ‏
Rostislav Ulyanovsky‏ با عنوان "ایران – بالاخره چه ‏خواهد شد؟" را ترجمه کردم و "انتشارات روزنامه آذربایجان" آن را چاپ و منتشر کرد. این مقاله را کارکنان بخش فارسی رادیوی ‏مسکو پیشتر ترجمه کرده‌بودند و هنگامی که هنوز در ایران بودیم آن را با صدای ماشینی خانم گوینده‌ی رادیو ‏مسکو شنیده بودیم، و چیزی از آن دستگیرمان نشده‌بود! لاهرودی چندی بعد تعریف کرد که اولیانوفسکی ‏ترجمه‌ی مرا خوانده و آن را بسیار پسندیده است، هر چند که من خود امروز آن را نمی‌پسندم.‏

بهروز از همسرم می‌خواست که آرم دولتی اتحاد شوروی را روی پارچه‌ای به بزرگی یک متر در یک متر نقاشی ‏کند تا او آن را گلدوزی کند؛ مهران هر روز به سراغم می‌آمد تا برگی از کتاب شطرنج را برایش از آذربایجانی به ‏فارسی ترجمه کنم، و اشکان در من آویخته‌بود تا درس‌های کنترپوان کورساکوف را به آذربایجانی بخوانم و به ‏فارسی برایش تعریف کنم، و این هیچ کار آسانی نبود. درست است که کورساکوف را می‌شناختم، چیزهایی از ‏موسیقی کلاسیک سرم می‌شد، کمی نوت آموخته‌بودم، و زبان کتاب را می‌دانستم، اما فهمیدن اصطلاحات ‏ارکستراسیون و کنترپوان به آذربایجانی و یافتن معادل فارسی آن‌ها به دشورای پیش می‌رفت. گذشته از این‌ها ‏کلاس زبان آذربایجانی هم برای خواستاران گذاشته‌بودم.‏


دردآورتر از همه بی‌خبر گذاشتن خانواده‌هایمان در آن‌سوی مرز بود. آنان نمی‌دانستند که ما آیا زنده از مرز ‏گذشته‌ایم، یا نه، و هیچ‌گونه امکان ارتباط با بیرون از محوطه‌ی قرارگاه به ما داده نمی‌شد. لاهرودی بارها از ‏ساکنان قرارگاه نامه‌هایی گرفت و قول داد که از طریق نشانی‌های معینی در اروپا آن‌ها را به خانواده‌ها برساند، ‏اما هرگز هیچکدام از این نامه‌ها را نفرستاد. ما تنها نزدیک چهار ماه پس از عبور از مرز توانستیم خبر سلامتمان را به ‏خانواده‌هایمان برسانیم. بی‌خبری از میهن و حال و روز رفقای زندانیمان نیز آزارمان می‌داد. التماس‌های ما برای ‏آن‌که لاهرودی روزنامه‌های ایران را برایمان بیاورد به جایی نرسید. رحیم یک رادیوی ده موج داشت که ساعت ‏دوی بعد از ظهر هر روز گرد آن جمع می‌شدیم و به اخبار رادیو ایران گوش می‌دادیم. اما این رادیو را نیز یک مأمور ‏آذربایجانی که پیرامون ما می‌پلکید دزدید و این تنها روزنه‌ی خبر گرفتن از میهن را نیز به رویمان بستند. حتی ‏چرخاندن آنتن تلویزیون اتاق فام نریمان در تلاش برای دیدن "اعترافات" کیانوری از تلویزیون ایران را نیز بر ما ایراد ‏گرفتند.‏


و این چشم‌انداز افق...


چشم‌انداز افق زندگیمان نیز در این دیار هیچ روشن نبود و پشت دیواری از غبار و مه ناپیدا بود. ‏نامق آخوندوف رئیس شعبه‌ی امور بین‌المللی حزب کمونیست آذربایجان که چند بار به دیدن ما آمد و ‏سخنرانی‌هایی کرد، یک بار گفت: "شما به‌زودی به شهر و خانه‌هایی که برایتان در نظر گرفته‌شده می‌روید، و به ‏کار و زندگی می‌پردازید. البته زندگی در این‌جا هم دشواری‌های خود را دارد و این‌جا هم جوی‌های سرشیر و عسل ‏جاری نیست".‏

دلم دیدار افق روشن را می‌خواست. خط افق را می‌خواستم ببینم. و یک بار همین جا بر فراز همین صخره‌ها بود ‏که مسعود ر. به سراغم آمد. مردی متین و جا افتاده اهل آستارا، که در تهران کار و زندگی می‌کرد. رادیولوژیست ‏بود، یعنی با عکس‌برداری با اشعه‌ی ایکس سر و کار داشت. اما رفتار "کمیسر"ها با او و رفت‌وآمدهایش حکایت ‏از آن داشت که پیش از عبور از مرز نیز سر و سرّی با آنان و با "رفقا" داشته است. آن روز افق تیره‌تر از همیشه بود. ‏ابرهای سیاهی آسمان را پوشانده بود و باد شدیدی می‌وزید. او از من خواست که قدری با هم قدم بزنیم، و در ‏حالی که باد موهای خاکستریش را به بازی گرفته‌بود، پندم داد. می‌گفت که دیده و شنیده که من از فروشگاه ‏استراحتگاه مشروب خریده‌ام و خورده‌ام، و این کار خوبی نیست! با دانش و استعدادهایی که من دارم، آینده‌ای ‏روشن در انتظار من است و "رفقا" برنامه‌هایی برای من دارند، و اگر به سبک‌سری‌هایم ادامه دهم، به بخت خود ‏و آینده‌ی روشنم پشت‌پا زده‌ام! باید مواظب رفتار و کردار خود باشم!‏

هه، ‏"برنامه‌هایی..."! رفقا برنامه‌هایی برایم دارند! چشمان من دارد به‌تدریج گشوده می‌شود و دارم ایرادهای اندیشه ‏و جهان مادی و معنوی و کشور و زندگی "رفقا" را می‌بینم، و "رفقا" برنامه‌هایی برایم دارند... مسأله‌ی خودشان ‏است! شما "رفیق مسعود" بفرمایید و "برنامه‌های رفقا" را اجرا کنید. من می‌خواهم افق را ببینم. باد را هم ‏دوست دارم. می‌خواهم همین‌جا بالای صخره‌ها رو به دریا بایستم، باد بخورم، و نگاهم را به دیوار افق بکوبم.

چه ‏کرده‌ام؟ این چه کاری بود که کردم؟ این‌جا کجاست؟


بر ساحل آستارا در واپسین سفرم به ایران (2005)‏


و در همان آب‌ها و همان ساحل بود که من نتوانستم یک نفر را از آب بیرون بکشم، و غرق شد، یا شاید هم ‏غرق نشد. نمی‌دانم.‏


‏***‏
حمید فام نریمان (1387- 1307)، ایراندخت ابراهیمی (1384- 1304)، هرمز ایرجی، و هوشنگ پورکریم دیگر در ‏میان ما نیستند. سولماز و پدر و مادرش به ایران باز گشتتند. مسعود یکی از نخستین کسانی بود که از میان ما ‏برای "مأموریت" به اتریش اعزام شد. حسین معروف به ماستخور، که چندی گوینده‌ی رادیوی "صلح و ترقی" ‏‏(صدای ملی سابق) شد، اکنون در امریکاست. اشکان (حسن یا اشکان تشکری) انسانی بی‌قرار و همه‌فن‌حریف است که اکنون گویا ساکن ‏کاناداست و فعالیت‌های گوناگونی در عرصه‌های گوناگون، از نوشتن کتاب در زمینه‌ی گیاهخواری، تا هنرهای ‏رزمی، آوردن دین‌های تازه، ساختارهای پادشاهی تازه، و سرودن "گل‌های تازه" با گویندگی فیروزه امیر معز، و سرودن کنسرتوهای ویولون داشته است. ‏
Ashkan Tashakkori‏ را در گوگل بجویید. ‏و لاله امروزه در سوئد هنرمند نام‌آوری‌ست.‏