۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

با سر آغازي از فلسفه كلاسيك، تا فنومن هاي مدرن در ماهي سياه كوچولوي صمد بهرنگي- يونس زارعيون


تك توران : تقديم به صمد معلم روستاهاي آذربايجان كه با موجهاي خروشان آراز به درياي آزادي، جاودانگي و پاكي پيوست تا هر جا كه نامش بيايد، آهي از سر اندوه از دست دادنش و نم اشكي از نبودنش سمبول محافل ماهيهاي آزاد باشد كه به دريا مي انديشند.

صمد، دالغالارلا چاليشمادادير و بير جوما بالاجا قارا باليق دنيزه دونمكده در نوشته فوق سعي در تعريف رمانتيزم انقلابي از ماهي سياه كوچولو ندارم. چرا كه سوژه هاي زيادي از حس جستجوگري خود آغاز كرده و براي برون رفت از شرايط رمانتيزم به ماجراجوئي و بعد از آن نيز به انقلابي گري سازمان يافته مي رسند. اما شايد فرق ماهي سياه كوچولو با ماجراجوئي انقلابي سر آغاز تفكر و تعقل فلسفي او باشد. او كه براي ديدن ناديده ها قدم مي گذارد، از تفكري فلسفي آغاز مي كند و تعقل و روشنگري مدرن را در طي طريق زميني خويش به كار مي بندد و بعد از رسيدن نيز براي تاثير گذاردن به زندگي خويش و ديگران اثر قاطع و مطلق مي گذارد و به اگزيستانساليسم مي رسد. سر آغاز طي طريق ماهي سياه كوچولوي صمد را با غار افلاطوني مقايسه نمودم تا عمق تفكر فلسفي سوژه صمد را نشان داده و در طي گذر از جويبار نيز با اشاره به انگاره ها و مفاهيم مدرن سعي در روشن نمودن اين مهم دارم كه صمد روح دنياي مدرن را به خوبي يافته و شخصيتي است كه به خود آگاهي انقلابي با درك اوضاع جهان و روزگار خويش رسيده است. اميدوارم تا نوشته زير مقدمات آنرا فراهم آورد تا به عمق زواياي انديشه صمد اندكي دست يابيم. بخش اول: مقايسه اسطوره غار افلاطوني با جويبار ماهي سياه كوچولوي صمد بهرنگي افلاطون در تمثيل خود غار عميق و تاريكي را وصف مي كند كه گروهي زنداني در انتهاي آن رو به ديوار غار زنجير شده اند، پشت آنها راه باريك و شيب داري است كه در آن آدم ها و چيزهائي به موازات زنداني ها در حركتند. در آن سوي راه باريك آتشي بزرگ برپاست و آن سوتر دهانه ورودي غار است كه نور آفتاب بر آن مي تابد. زندانيها نمي توانند روي خود را برگردانند، تنها چيزي كه اجازه دارند ببينند ديوار رو به رو يشان است كه گذر سايه ها را در آن مي بينند و آن سايه ها و بازتاب چيزها و كساني هستند كه در راه باريك در حال حركتند. زندانيها چون جز سايه ها چيزي نديده اند و نمي بينند، آنرا واقعيت فرض مي كنند. اما روزي يكي از اين زندانيان زنجير خود را مي گسلد و به زحمت برمي خيزد، با تلاش روي بر مي گرداند و راه باريك را كشف مي كند. او آدم ها و چيزهاي در حال حركت و آتش را مي بيند، خود را به دهانه غار مي رساند و دست آخر از غار بيرون مي رود. بدينسان او جهان فوق العاده اي را كشف مي كند كه نمي تواند آنرا فقط براي خود نگه دارد. چگونه مي تواند نزد همراهانش باز نگردد و به آنها نگويد كه «آخر شما ديوانه ايد كه همين طور اينجا در زنجير مانده ايد و گول سايه ها را مي خوريد.» پس به غار بر مي گردد، اما در تاريكي غار وقتي از روشنائي بيرون حرف مي زند، همه آنهائي كه به زنجير كشيده شده اند به حرفهاي او مي خندند و حرفهايش را باور نمي كنند. خورشيد و روشنائي كه فرد بعد از پاره نمودن زنجير و رفتن بالاي غار به آن دست پيدا مي كند، در استعاره غار افلاطون، مثال مُثُل است كه فرمانرواي نيكي مانند نفس نيكي است. سايه هاي باز تابنده در ديواره عمق غار چيزهائي است كه حواس ما در زندگي روزمره به آنها عادت دارند و ما آنها را بجاي واقعيت مي شناسيم. چون چيز ديگري نديده ايم، يا نخواسته ايم تا زنجيرها را گسسته و ببينيم. آتش، نمايانگر قدرت تفكر عقلاني است كه ما به ياري آن دنياي محسوس را درك مي كنيم « مطلب كلي همانا درك نظم بين ( فنومن ها ) و در نتيجه كشف قوانين است به كمك دانش » حال آنكه دانش امكان پيش بيني وقايع و بر مبناي آن تصميم گيري و برنامه ريزي و در نهايت راهبري سوژه به سوژه به بطن جهان محسوس را فراهم مي كند. تمثيل جويبار صمد از شب چله آغاز مي شود! « تاريكترين شب سال _ عمق تاريكي كه در غار نيز موجود است_» جويبار از ديواره هاي سنگي كوه بيرون مي آيد و ته دره روان مي شود. « نگاه كند به تونل غار افلاطون كه به روشنائي ختم مي شود.» ماهي سياه كوچولو حسرت به دلش مانده بود كه يك لحظه هم كه شده مهتاب را توي خانه شان ببيند. سوژه صمد همچون انسان غار افلاطون زنجير ها را گسسته و به زحمت مي خواهد خود به دهانه غار برساند. گسستن زنجير ماهي سياه كوچولو از تفكر آغاز مي شود. « چند روزي بود كه ماهي سياه كوچولو تو فكر بود و خيلي كم حرف مي زد.» ماهي سياه كوچولو رو به مادر: « مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار كجاست» از ديشب تا حالا چشم روي هم نگذاشته ام و همه اش فكر كرده ام، آخرش هم تصميم گرفته ام خودم بروم و آخر جويبار را پيدا كنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبر است. به گفته افلاطون در مثال غار گروهي از زندانيان تيز هوشي بسياري از خود نشان مي دهند و نظمي در حركت سايه ها كشف مي كنند و به اين ترتيب موفق مي شوند كه بازگشت سايه ها را يكايك پيش بيني كنند. و بدين سان درك نظم بين نمودها به كشف قوانين منجر مي شود. و دانشي كه از تفكر آغاز مي شود، به سوژه امكان بينش نسبي و بر مبناي آن راهبري و نيل به جهان محسوس را مي دهد. صمد كشف قوانين و نيل به هدف را در ماهي سياه كوچولو با توجه به درك نظم بين نمودهاي زندگي روزمره نشان مي دهد. ماهي سياه كوچولو گفت: « نه مادر من ديگر از اين گردش خسته شده ام مي خواهم راه بيفتم و بروم ببينم جاهاي ديگر چه خبر است. ممكن است فكر كني كه يك كسي اين حرفها را به ماهي سياه كوچولو ياد داده اما بدان كه من خودم خيلي وقت است كه در اين فكرم، البته خيلي چيزها هم از اين و آن ياد گرفته ام، مثلا فهميده ام كه بيشتر ماهي ها موقع پيري شكايت مي كنند كه زندگيشان را بيخودي تلف كرده اند. دائم ناله و نفرين مي كنند و از همه چيز شكايت دارند.» ماهي سياه كوچولوي صمد با درك نظم بين زندگي ساير ماهي ها به اين پيش بيني مي رسد كه زندگي اش همانند آنها خواهد شد كه دائم در حال نفرين هستند و شكايت از اينكه زندگي خود را بيخود تلف كرده اند. پس تصميم مي گيرد تا آينده اي بهتر از آنها داشته باشد و جهان محسوس خود را راهبري كند. « من مي خواهم بدانم كه راستي زندگي يعني اينكه تو يك تكه جا، هي بروي و برگردي تا پير بشوي و ديگر هيچ!! يا اينكه ميشود طور ديگر هم در اين دنيا مي توان زندگي كرد؟» و باز هم در جواب زنجيرها و تاريكي ها كه ( توجه كنيد به انسان افلاطون كه به زحمت مي خواهد خود را به دهانه غار رسانده و روشنائي را ببيند ) كه مدام به دست و پايش مي پيچند، و در جواب همسايه كه ماهي سياه كوچولو را عالم و فيلسوف مي نامد، مي گويد: خانم! من نمي دانم شما " عالم و فيلسوف " به چه مي گوييد، من فقط از اين گردش ها خسته شده ام و نمي خواهم به اين گردشهاي خسته كننده ادامه دهم و الكي خوش باشم و يك لحظه چشم باز كنم و ببينم مثل شماها پير شده ام و هنوز هم همان ماهي چشم و گوش بسته ام كه بودم. بدين سان ماهي سياه كوچولو سفر خود را به سوي نديده ها و ناشناخته ها با تصميم و اراده و آگاهي خود آغاز مي كند. « از آبشار پايين آمد و افتاد توي يك بركه پر آب. » ماهي سياه كوچولوي صمد در طي طريق خود به دريا با مشكلات مواجه مي شود ( همانطور كه انسان غار افلاطون به زحمت خود را به دهانه غار مي رساند. ) ماهي سياه كوچولو به دريا مي رسد. او از ديدن دريا خوشحال مي شود، همانگونه كه انسان غار افلاطون از ديدن خورشيد. جهان بيرون بركه صمد بهرنگي درياست و جهان بيرون غار افلاطون جهان مُثُل است. اما زنداني آزاد شده افلاطون وقتي از غار بيرون مي رود، نور آفتاب بيرون چشمش را مي زند به گونه اي كه هيچ نمي بيند. افلاطون مي گويد كه آن شخص بايد كم كم با وضعيت جديد، با محيط تازه خو مي گرفت تا لحظه اي كه بتواند خورشيد را تماشا كند. ماهي سياه كوچولوي صمد نيز تقريبا چنين سرنوشتي پيدا مي كند. اما در اول دريا را نمي شناسد و بعد از شنا كردن فراوان و پرس و جو متوجه مي شود كه به دريا رسيده است. در ابتدا « ماهي سياه كوچولو از فراواني آب لذت مي برد ناگهان به خود آمد و ديد آب ته ندارد، به جائي برنخورد آنقدر آب بود كه ماهي سياه كوچولو تويش گم شده بود./ ... وسط راه به يك گله ماهي برخورد _ هزاران هزار ماهي! از يكيشان پرسيد: رفيق من غريبه ام از راه دور مي آيم، اينجا كجاست؟ ماهي دوستانش را صدا زد و گفت: نگاه كنيد! يكي ديگر ... و بعد به ماهي سياه كوچولو گفت: رفيق، به دريا خوش آمدي ماهي سياه كوچولو شاد بود كه به دريا رسيده بود. افلاطون در پايان سفر انسان از غار و رسيدن به روشنائي ( همانند سفر ماهي سياه كوچولو و رسيدن به دريا )، مي گويد بدينسان او ( انسان غار ) جهاني فوق العاده شگفت انگيز را كشف مي كند كه نمي تواند آنرا تنها براي خود نگه دارد. چگونه مي تواند نزد همراهانش باز نگردد و به آنها نگويد « آخر شما ديوانه ايد كه همين طور اينجا در زنجير مانده ايد و گول سايه ها را مي خوريد» بنابراين بر مي گردد. جهان بيرون غار، جهان مُثُل است. خانم ژان هرش استاد فلسفه در دانشگاه ژنو در تحليل پديده رسيدن انسان به غار مُثُل مي گويد: « هر پژوهش فلسفي در عين حال تمريني است كه شايستگي شناخت چيزها را كه از ديد باطن مي گريزند گسترش مي دهد. هر آدمي بايد روان خود را به تمرين وادارد، بپالايد تا آنجا كه روان بتواند مُثُل را ببيند.» مُثُل، هستي و انديشه را يكجا در خود دارد. سر چشمه هر ارزشي مثال فرمانرواي نيكي است، اگر مُثُل ديگر، ارزش محسوب مي شود به اين دليل است كه نيكي برترين ارزشهاست. بدون فرمانرواي نيكي، برابري و دادگري بي ارزش مي شود. تنها فرمانرواي نيكي است كه از وجود خود نور ارزش بر تمام مُثُل مي افشاند. هر كس تنها يكبار فرمانرواي نيكي را ببيند ديگر نمي تواند آنرا به خود انحصار دهد. و اين سرنوشت بشر است. افلاطون در مُثُل مسئله اي را باز طرح مي كند كه پيش از او در مكتب ملطيه طرح شده بود! مسئله اينست از شدن و گذر چه چيزي باقي مي ماند؟ همه چيز مي گذرد، آنچه ما با حواس خود درك مي كنيم از هم مي پاشد و از بين مي رود، پس چه چيز پايدار مي ماند؟ افلاطون پاسخي كه به سوال فوق مي دهد، اينست كه مُثُل باقي مي ماند
برگرفته از آذوح