۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

رد پای سگ در ادبیات فارسی- محمدرضا لوائی


تك توران : سگ نماد وابستگی است.  در ادبیات عرفانی سگ بودن چیز خوبی است.

سحر آمدم به کویت به شکار رفته بودی

تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی.

عراقی گوید:

همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانۀ گدایی.

مولوی گوید:

جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد

آفرین ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما.

سگ بودن در ادبیات فارسی و عرفانی نوعی مطیع محض بودن است. در این اطاعت محض، رابطۀ سگ و صاحب سگ رابطۀ فراگیری است. سگ حتی حق بازپرسی از صاحبش را دارد چون سالها در کوی او آرمیده است.

اینکه سگ داشته باشیم خوب است. سگ از خانه و دارایی و جان و مال محافظت کرده و به طور کلی امنیت ما را تامین می کند. تناقض ماجرا وقتی شروع می شود که سگ فقهی در برابر سگ عرفانی قد علم می کند. در فقه اسلام نجس ترین حیوان سگ است و پاک شدن آن از محالات می باشد. اما در ادبیات عرفانی همین نجاست تندیس وفاداری و عاشقی و مطیع محض بودن است.

مولوی گوید:

سگ ارچه بی فغان و شر نباشد

سگ ما چون سگ دیگر نباشد.

در این که گاه سگ، آدمی می شود در ادبیات فارسی تردیدی وجود ندارد. به قول سعدی ، سگ اصحاب کهف روزی چند / پی نیکان گرفت و مردم شد.

در قدیم در بیشتر مکاتبات دولتی و مردمی رسم بوده که در پایان نامه جملۀ " سگ آستان حضرت دوست" و یا هر حضرت دیگر نگاشته شود. نوعی سگ گرایی همگانی عرصۀ ادبیات و سیاست را فرا گرفته بود. اکنون هم همین طور است. البته در بین همۀ انواع سگ ها از نظر مولوی سگ عاشق بهترین است.

مرا می گفت دوش آن یار عیار

سگ عاشق به از شیران هشیار.

تضاد نظرات فقهی و عرفانی شاعران فارسی را دچار متناقض گویی های فراوان در مورد سگ کرده است. مولوی بارها سگ بودن را ستوده اما چندین بار نیز از سگی شدن زندگی و آدمی و نفس انسانی اعلام انزجار کرده است.

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم.

در گیر و دار این احوالات سگی اگر آدمی سگ دوست باشد زیباست و گرنه سگ سگ دوست بودن عاری از منفعت نیست.

بابا طاهرگوید:

ز عشقت آتشی در بوته دیرم

در آن آتش دل و جان سوته دیرم

سگت ار پا نهد بر چشمم ای دوست

به مژگان خاک راهش روته دیرم.

اما " جامی " درست ترین تعبیر را از سگ شدگی ارائه می دهد.

سگان را طوق گشته حلقۀ دم

در آن حلقه ره فریادشان گم.

من در همۀ ادبیات فارسی شعر بیدل را در خصوص سگ می پسندم که به نوعی بر علیه فلسفۀ سگ شدگی است.

بیدل گوید:

سختی دنیا طرب گاه حریصان است و بس

می شود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان

این سگان از قعر دریا هم برون می آورند

گر همه چون گوهر اندازی به گرداب استخوان.

و یا خود مولوی گوید:

مه فشاند نور و سگ عوعو کند

هر کسی بر خصلت خود می تند.

بی تردید اینگونه تصاویر بکر و زیبا که ماهیت سگ شدگی را رد می کنند زیبا هستند ولی افسوس که تعداد آنها اندک است.

سیف فرغانی گوید:

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد.

سوای این اندک روشنایی ، چیزی که هست این است که چرا باید به جای آزاده مرد بودن آن هم نه از نوع رندی اش سگ کوی رندان آزاده باید بود؟

عبید زاکانی گوید:

سگ کوی رندان آزاده ایم

در آن کوچه ما را سرائی بده.

در غرب و خصوصن در آمریکا بیشتر مردم سگ دارند. تفاوت نگاه یک انسان مدرن با انسان سنتی در این است که انسان مدرن از سگ مواظبت می کند، حال آنکه سگ از انسان سنتی محافظت می کند.

میان سگ ما تا سگ آنها

تفاوت از زمین تا آسمان است.

" محتشم " شعری دارد که به نوعی تایید حضور مثبت و ثابت سگ در ادبیات عرفانی است.

محتشم گوید:

هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری

از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو.

و البته همین سگان گاهی نیز مثل گاو سر در آخور دیگران دارند و حضرت دوست را به قول گفتنی دنبال نخود سیاه می فرستند!

همین " محتشم " گوید:

امشب که هم آوازند با غیر سگان تو

گر محتشم از غیرت کمتر کند افغان به !

باز بیتی از محتشم یادم افتاد به این مضمون که سگ دوست بودن بهتر از دوست دوست بودن است.

محتشم گوید؟

مرنجان محتشم را کو سگ توست

سگی کاندر وفای او شکی نیست.

اصولن چه دلیلی دارد که شاعر این همه زور می زند تا به جای دوست دوست بودن سگ دوست باشد؟ به نظر من این نوع ادبیات، ادبیات تقلید و وابستگی است. ادبیاتی که در آن ذوب شدن در دیگری نمود فراوان دارد. تقریبن در اکثر دیوان های شاعران تصویر سگ کوی یار بودن به کرات دیده می شود.

عطار گوید:

چبود از بهر سگان کوی خویش

خاک کوی خویش پنداری مرا.

عطار سگ سگ دوست بودن را اشاعه می دهد.

اول به زیر پای سگان خاک گشته اند

آخر چو باد سر سوی مولی نهاده اند.

رل منفی سگ وقتی آغاز می شود که با واژۀ نفس بیاید. در همۀ ابیات شاعران " سگ نفس " بدترین چیز است، که اگر ولش کنی تو را و خلق را می درد.

ابوسعید ابوالخیر گوید:

تا تو سگ نفس را به فرمان باشی

آهو چشمان ز تو گریزان باشند.

مولوی گوید:

گو سگ نفس این همه عالم بگیر

کی شود از سگ لب دریا پلید.

با این که در بین مردم عادی و در محاورات روزمره از کلماتی همچون " توله سگ، تخم سگ، پدر سگ، سگ پدر، سگ صفت " در باب فحاشی و توهین استفاده می شود اما باز شاعر دست بر نمی دارد و می گوید:

به فکر عاشقان سگ صفت باش

که غیر از ما کسی در فکر ما نیست.

جالب است بدانیم که این دو گانگی و تضاد در تلقی انسان از سگ شدگی در محاورات عامیانه نمود فراوان دارد. دهخدا در فرهنگ لغاتش می نویسد:

"الف) پدرسگ: یک دشنام ) فحش) بسیار زشت که بر اساس آن هم شخص مورد اهانت فرزندِ یک سگ نامیده می شود، هم پدر وی یک سگ تلقی می گردد و هم مادر وی به همخوابگی با یک سگ مورد دشنام قرار می گیرد. ب. (فرهنگ عامیانه) عبارتی است که برای ابراز محبت نسبت به شخص و یا اشخاص مورد خطاب (معمولآً فرزندان خردسال خود و یا فرزندان خردسال دوستان و نزدیکان خود) بکار می رود. برای مثال، شخصی در خطاب به فرزند برادر خود می گوید: "پدر سگ، بیا عمو رو ببوس!" قابل توجه است که در اینگونه موارد، حرفِ «گ» در «سگ» تا حدی بصورت مشدد بیان می شود."

شاید داستان " سگ ولگرد " صادق هدایت به نوعی خلاصۀ این سگ شدگی است.   " سگ ولگرد داستان انسان وزندگی است. در ابتدا سگ در بهشت نخستینش (صاحبان پولدار و زندگی بهشتی اش) زندگی میکند، اما به خاطر رفتن به دنبال هوس خود که همان سگ ماده میباشد میرود و از بهشت نخستینش طرد میشود و از اینجا سگ میشود نماینده انسان هایی که در این دنیای خشک و برهوت زندگی میکنند اما هیچ وقت آرامش ندارند همواره به دنبال بهشت نخستینشان میباشند اما از دید هدایت این تلاش محکوم به شکست است ".  پاراگراف فوق نقل قولی است که جایی خوانده ام و متاسفانه در هنگام یاداشت نام نویسنده را ننوشته ام و از این لحاظ پوزش می طلبم. به هر حال منظورم این است که این سگ قرن هاست که در ادبیات فارسی پرسه می زند و به قول هدایت همۀ پرسه زدن هایش محکوم به شکست است. صادق هدایت با به تصویرکشیدن درد و رنج سگ شدگی مخاطب را بر آن وا می دارد که در این خصوص بیشتر بیندیشد. به نوعی سگ شدگی را محکوم می کند. نمی خواهم بگویم صادق هدایت مثل نزار قبانی دم از سگ با فرهنگ می زند. شعر "من یومیات کلب مثقف " قبانی را در نظر دارم. " سگ ولگرد " صادق هدایت با سگ اشعار شاعران کلاسیک تشابه عجیبی دارد. از کوی یار و صاحب رانده می شود و سنگ و زخم و طعنۀ اغیار را متحمل می گردد. این سگ دو زدن در ادبیات آن هم با سگ جانی و سگ دلی برای نسل امروز مفهومی جز سرگردانی ندارد.

خاقانی گوید:

همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم زیرا

غم معشوق سگ دل هست بر عشاق سگ جانش!

میتوان این سئوال را از سگان کوی یار و اغیار پرسید که آیا زمان سگ کشی در ادبیات فرا نرسیده است؟ تاکید میکنم که سگ حیوان خوبی است و حتی این روزها در سراسر دنیا در امر قاچاق و زلزله همپای ماموران می دود و عرق می ریزد که جای قدردانی دارد. اکنون سگانی در دنیا می زیند که مشهورتر از خیلی ها هستند و میلیون ها طرفدار دارند. و خود من سگ سپید قشنگی دارم. تا این جای داستان ایرادی ندارد و اتفاقن خیلی هم زیباست . قضیه آن گاه قوز در می آورد که انسان به جای سگ نگهداشتن به سگ شدن رغبت پیدا می کند. و البته در آن صورت مثل سگ جان خواهد کند و در آخر هم از کوی یار و اغیار مثل سگ رانده خواهد شد!

حتمن شعر شاندور پتوفی مجاری را به خاطر دارید.

سگ ها و گرگ ها

آواز سگ ها :

در زیر آسمان ابرآلود

طوفان خشمگین می خروشد

باران و برف فرزندان همزاد زمستان

بی درنگ فرود می آیند.

ما را چه باک ؟ کنج مطبخ مان

برای ما بسیار مطبوع است

ارباب مهربان مان

آنجا را به ما واگذاشته است.

هیچ غمی برای زندگی نداریم

وقتی که ارباب سیر شود

همیشه چیزهایی باقی می ماند

که آنرا پیش ما خواهد افکند .

شلاق ؟ . . . درست است

که گاهی صدا می کند

و این صدا مسلماً دردآور است

اما استخوان سگ زود جوش می خورد .

وقتی که خشم ارباب فرو نشیند

دوباره ما را به خود خواهد خواند

و ما هم با اشتیاق بسیار می رویم

تا پای بخشنده اش را بلیسیم .

آواز گرگها:

در زیر آسمان ابرآلود

طوفان خشمگین می خروشد

باران و برف فرزندان همزاد زمستان

بی درنگ فرود می آیند .

صحراست و نیستی

در اینجا که ما هستیم

حتی یک بیشه ی کوچک هم نیست

که ما را پناه دهد .

از بیرون سرماست

از درون گرسنگی

دو دشمن سرسخت

که بی امان بر ما می تازد .

و اینک دشمن سومین :

سلاح آتشین و آماده . . .

روی برف سپید

خون ما می چکد .

سردمان است و گرسنه ایم

و پهلوهامان با گلوله ها سوراخ شده است .

سهم ما بینوایی هاست

اما « آزاد » هستیم .

صحبت از ترویج فرهنگ است. آیا فرهنگی که وابستگی را تدریس می کند می تواند الگو گردد؟ آیا نمادها، سمبل ها و پرداختن به آنها عرضۀ کیفیت و کمیت فرهنگ نیست