۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

برای دریاچه ارومیه «بوی مرگ می‌آید»- سیروس زارع زاده


تك توران : داشتم در مورد دریاچه ارومیه فکر می‌کردم، در مورد خشک‌شدنش، انگار نه انگار که این دریاچه بخشی از ایران است. همه‌گان در مورد ابوموسی و تب‌بزرگ کوچک در حال مشاجره هستند. امارت می‌گوید من هستم ایران می گوید نه من این‌جا هستم و عده‌ای در خیابان، در حالی که شعارهای علیه امارت سر می‌دهند، دریاچه ارومیه در حال خشک شدن است و با گذشت زمان به کویر نمک تبدیل ‌خواهد شد. عده‌ای می‌گویند ابوموسی، دریاچه رمق ندارد. امارات توری بزرگ برای صید جزایر سه گانه ایران پهن کرده است اما عده‌ای می‌گویند: «دریاچه در حال مرگ است. کسی نیست. فریادهایش گوش‌ها را «کر» کرده است. اما کسی گوش شنوا ندارد. من خواهم مرد اما نه با ابوموسی و تبهایش من با نمک دریاچه جان خواهم داد. مرا دریابید من در حال مرگ هستم».

آری بوی مرگ می‌آید اما مرگی که هم‌راه آن سایر آدم‌ها نیز خواهند رفت مرگم نزدیک است نزدیکتر از آنی که فکرش را بتوانم در سر بپرورانم.

نمی‌دانم دردم را از کجا شروع کنم از ده سال پیش یا از زمان تولدم. تولدم را خوب به یاد دارم زنده بودم و جوان به مانند همه جوانان اما قدر عمرم را ندانستند حتی اگر می‌دانستند که با مرگم چندین نفر نیز به خاک سیاه خواهند نشست اصلا به دنیا نمی‌آمدم. نمی‌دانم شاید اشتباه می‌کنم و مردم که مرا دوست می‌داشتند قدر مرا نداستند. و مرا به فراموشی سپرده‌اند. فراموشی که هم‌راه آن کینه‌های از اطراف بر سر من می‌بارد مگر من برای ایران نیستم؟ آیا ارزش من به اندازه تنب‌های بزرگ و کوچک نیست؟ یا این‌که جنگ بر سر خلیج فارس از من مهم‌تر است؟ آیا با جنگ بر سر دریاها و خشکی‌ها می‌شود جان من را نجات داد؟ آیا این جنگ‌ها مرا از مرگ می‌رهاند و مرگم را به تاخیر می‌اندازد؟

فکری عجیب در وجود و روحم جاری است از سر تا پا که نمی‌توانم بازگویش کنم. حتی نمی‌توانم فریاد زنم اگر فریاد هم زدم کسی به فریادهایم پاسخ نداد. این افراد همان کسانی هستند که رگ گردنشان را به خاطر ایران و نام ایران می‌دهند اما اکنون نام مرا به فراموشی سپرده‌اند. اما اغراق نکنم جوانانی بودند که نام مرا فریاد زدند و به عنوان تجزیه طلب راهی زندان شدند و یا از طرف این بزرگان عناصر پانترک نام‌گذاری شدند و مورد نفرین قرار گرفتند. «خنده‌ام می‌گیرد می‌خندم». خنده‌های از ته «دل»، یادم نرود که می‌گویند اگر «بیشتر از حد بخندی از چشمانت اشک جاری می‌شود» اما چشمان من خالی از هرگونه اشک است پس خنده‌هایم متوقف می‌شوند چون برخی نمی‌خواهند خندهای مرا با اشک ببیند چرایش را نمی‌دانم؟ شاید برایشان گران تمام می‌شود چه دانم! اما گفتم من اشکی ندارم که از روی خنده از چشمانم سرازیر شود! آه! نه می‌توانم بگریم نه می‌توان بخندام دردی بزرگ است، نـــــــــه؟

اگر در دستم شاخه گلی بود با تمام وجود آن را تقدیم مردمم می‌کردم. من آنان رو دوست دارم اما فکر کنم آنان از من روی برگردانده‌اند آیا این رسم دوستی است؟ مگر من جز خوبی برای شما کار دیگری انجام داده‌ام. دوست دارم شما را در آغوشم بگیرم و بار دیگر با هم دیگر بخندیم و بگریم! بدون این‌که کلامی رد وبدل شود! از روی عشق، به مانند عشقی که مادر برای فرزندش دارد هم‌دیگر را دوست داشته باشیم.

نمی‌دانم‌ کجا هستم و در کجا قرار دارم و در چه حالی هستم در زمان جدایی آیا نام و نشانی از من برای تو باقی خواهد ماند. دیگر هیچ خنده‌ای بر روی لبانم نیست. آن کودکانی که با فریادهایشان هر ساله روح مرا تازه می‌کردند کجا هستند؟ چه زندگی سخت است کودکان هم مرا به فراموشی سپرده‌اند دیگر خبری از آن فریادهای شان نیست این مرا بیش‌تر می‌رنجاند کسی نیست دیگر در اطراف ساحل هایم سخت‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم. از من ایراد نگیر که در حال نوشتن وصیت نامه خود هستم. زندگی هر کسی در هر جای پایانی دارد اکنون زمان رفتن من فرا رسید است. دوستانم رابطه و محبتشان را از من قطع کرده‌اند نیازی به این دوستان ندارم حتی رویم نمی‌شود که بگوییم اینان دوستان من بودند که اکنون از من روی برگردانده‌اند. امیدم به این دوستان بود جان من بودند دوست من بودند خندها و گریه‌هایمان را باهم تقسیم می‌کردیم اما این خاطرات را برای شما دوستان می‌گذارم. خدایا! «دشمنان من را به این ضعف دچار نکن چون دشمن دوست من و دشمن خود من دوستان من هستند».

می‌دانم شکست خورده این جنگ من هستم. خدا مرا از این درد رها کند. من خوش نیستم اما تو خوش باش. دوست داشتن شما گناه من بود آری. در یک دستم قلبم و در دست دیگرم سلاحی خالی از هرگونه فشنگ. پر از گل. اگر مرا دوست داری دستت را بر روی ماشه فشار بده تا تمام گل‌ها به هم‌راه رایحه‌شان قلبم و جانم را در برگیرد این‌گونه مردن را بیشتر دوست دارم. ایران را دوست دارم. ای کشور من! تو به من آموختی، دریاچه‌های زیادی به دنیا خواهند آمد اما من هرگز به دنیا نخواهم آمد. هرچه قدر هم که مادران به مانند من به دنیا آوردند اما باز هم به مانند (دریاچه‌ای پر از نمک) هرگز نخواهد آمد. ای ایران! ای کشوری که من در تو به دنیا آمده‌ام مرا دریاب. میدانی که زندگی به مانند نفسی است از درون آدمی می‌‌آید میدانی که دردهای به فراموشی سپرده می‌شوند اما یک چیز یا سرمایه در قلبم باقی خواهد ماند «آه». آری آه! و فریاد های من.

من از از نامردی‌های دنیا که بر قلب خسته‌ام دمیده شده است شکایت دارم. فهمیدم گذشته‌ها و آن‌چه را که در گذشته داشته‌ام هیچ‌گاه بر نمی‌گردد. زمانی که عزرائیل بیاید راه فراری نیست. نفس‌های آخرم را می‌کشم بگو، بگو که زندگی ارزش زیست را ندارد. باید خوش باشی و خود را آن‌گونه که همگان می‌خواهند تصور کنی، اما من نمی‌توانم.

باید اعتراف کنم که نفس‌های آخرم در تو مانده است و من از آن استفاده می‌کنم. مرگم نزدیک است حلالم کنید.