تك توران : صفحه فیس بوکی فردین مراد پور قسمتی از متن لایحه اعتراضی وی را منتشر نموده
است :
متن لایحه اعتراضی فردین مرادپور
(فعال مدني آذربايجان و دوچرخه سوار Down hill)
( قسمت اول)
(محکوم به یک سال حبس تعزیری به اتهام تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی و دو سال
حبس تعزیری به اتهام اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرائمی بر ضد امنیت داخلی یا
خارجی کشور و سه سال حبس تعزیری به اتهام تهیه و تولید و فروش مواد منفجره)
زمان محاکمه : 19/08/1388
شعبه 3 دادگاه انقلاب تبریز
بسمه تعالی
ریاست عالی مقام و مستشاران محترم دادگاههای تجدید نظر استان آذربایجان شرقی
با عرض احترام، باستحضار آن مقامات محترم میرساند؛ که پیرو کلاسه 3-88/880473
دادگاه انقلاب و در دفاع از حقوق اینجانب نسبت به دادنامه صادر شده در آن کلاسه به
شماره 880997412300624 مستنداً به ماده 240 و تبصره آن از قانون آئین دادرسی
کیفری، معترض بوده و ضمن استدعای نقض دادنامه صادر شده، با توجه به اصول 166
و 37 قانون اساسی صدور تصمیم شایسته را خواهشمندم.
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت مسئولین محترم،
شرح ماوقع بازداشت اینجانب «فردین مرادپور»، فرزند «حسن» و متولد 1369 به صورت
بخشبندی شده در ادامه میآید. امیدوارم که این نوشته بتواند روشنگریهای لازم را
ارائه کند.
شرح رویدادهای مراسم ائلگؤلی (شاهگؤلی) در اول خرداد 1388
قرار بود صبح روز جمعه، 01/03/1388 همایش پیادهروی همگانی و قرعهکشی جوایز
بین شرکتکنندگان از طرف شبکه سه سیما (برنامه صبح و نشاط) در پارک ائلگؤلی تبریز
برگزار شود. من نیز مثل همه مشتاق شرکت در همایش پیادهروی و قرعهکشی بودم. شب
اول همان روز من تصمیم گرفتم مثل روزهای چهارشنبه سوری چند ترقه درست کنم، تا صبح
با خودم به پارک ائلگؤلی ببرم و برای شادی و هیجان بیشتر در پایان مراسم در مکانی
خلوت و نزدیک مراسم از آنها استفاده کنم.
من این ترقهها را در مراسم چهارشنبهسوری پایان سال برای به دست آوردن پول
درست میکردم و به دوستان و آشنایان میفروختم. این ترقهها هیچ گونه قدرت تخریب و
آسیب رساندن ندارند و فقط خاصیت ایجاد صدا دارند. من از یک مغازه رنگ فروشی مواد
اولیهاش را تهیه کردم و به طور مخفیانه، نصف شب بدون اطلاع پدر و مادر و برادرم
خدود 12-10 تا ترقه درست کردم و صبح کمی بعد از اینکه برادرم از خانه خارج شد،
ترقهها را برداشته و به مراسم پارک ائلگؤلی رفتم. وقتی به محل همایش رسیدم،
ازدحام جمعیت را مشاهده کردم از آوردن ترقهها پشیمان شدم و تصمیم گرفتم ترقهها
را در جایی پنهان کنم و از آنها استفاده نکنم. در این حین، به صورت اتفاقی برادرم
را دیدم. او از من پرسید که "این کوله پشتی چیست؟" من هم به او گفتم که
"چند تا ترقه آوردهام و میخواستم آخر مراسم از آنها استفاده کنم". او
از دست من عصبانی شد و با ناراحتی گفت: "زود آنها را از اینجا ببر و دور
بیانداز. اینجا بین این همه آدم جای ترقهبازی نیست". من هم ترقهها را به
درختزارهای ائلگؤلی بردم و مشغول پنهان کردن کوله پشتی شدم. در این حین، یک مأمور
لباس شخصی به من مشکوک شده و با باتوم و فریادکشان به سمت من هجوم آورد. من از ترس
کتک خوردن فرار کردم و از دختزار خارج شدم. در این حین دو مأمور دیگر باتوم به دست
جلوی مرا گرفتند و من برگشتم و به سمت درختزار پریدم. بعد در اثر شلیک چند گلوله
از طرف آنها روی زمین افتاده و بیهوش شده بودم. همین که به هوش آمدم، دیدم زخمی
شدهام و روی زمین افتادهام. بعد از مدتی دیدم مأمورین اطراف پیادهرو را بستند و
نمیگذارند کسی به درختزار بیاید و به من کمک کند.
مدتی از زخمی شدن و خونریزی شدیدم میگذشت که خوشبختانه پدرم زنگ زد و من با
آه و ناله و در حالی که به زور میتوانستم حرف بزنم به او گفتم که زخمی شدهام و
کنار پارک ائلگؤلی در میان درختان افتادهام و هیچکس کمک نمیکند. بعد از گفتن این
حرفها، دیگر توانم تمام شد و هر چه سعی کردم حرف بزنم نتوانستم و موبایل از دستم
افتاد. صدای پدرم که پشت تلفن همراهم مرا صدا میکرد را میشنیدم، اما قادر به
جواب دادن نبودم. همه چیز دور سرم میچرخید و سرم گیج میرفت. بعد از مدتی، صدای
پدرم را شنیدم که با مأمورین جر و بحث میکرد. سپس، او به طرف من آمد و داد میزد
که یکی به اورژانس زنگ بزند، ولی انگار گوش شنوایی نبود و کسی زنگ نمیزد. وقتی
پدرم هم میخواست که به اورژانس زنگ بزند، مأمورین گوشی موبایلش را از دست او
گرفتند. پدرم داد و بیداد میکرد و مأمورین به خاطر اعتراض پدرم و مردمی که جمع
شده بودند ناچار شدند به اورژانس زنگ بزنند.
مدت زیادی بود روی زمین مانده بودم که یک آمبولانس رسید. اما، مأمورین جلوی
عملیات آنها را نیز گرفتند و اجازه ندادند که آنها نیز به من نزدیک شوند و کمکهای
اولیه به من برسانند. آنها به سرنشینان آمبولانس میگفتند که خودمان آمبولانس خبر
کردیم و لازم نیست شما دخالت کنید. بعد از مدتی، آمبولانس مد نظر مأمورین لباس
شخصی سر رسید و مرا همراه پدرم سوار آمبولانس کردند تا به بیمارستان ببرند. پدرم
دائم در حال اصرار بود که مرا به بیمارستان شهداء که در سیصد متری پارک ائلگؤلی
بود ببرند و میترسید که من تمام کنم و بمیرم. اما، آنها مرا به بیمارستان شهید
محلاتی در آنسوی تبریز (خیابان راه آهن) که متعلق به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
است بردند.
شرح ایام بستری شدن در بیمارستان شهید محلاتی و بیمارستان امام خمینی
وقتی به محوطه بیمارستان رسیدیم، مأمورین به زور اسپری گاز اشکآور و با ضربات
باتوم پدرم را از من جدا کردند. پدرم داد میزد که "شما دارید چکار میکنید!
پسرم در حال مرگ است و دارد میمیرد!.. مرا به کجا میبرید!.." من از ناراحتی
و عصبانیت به خودم زور میزدم تا بگویم "پدرم را نزنید!.. ولش کنید!.."
اما از هوش رفتم.
دو روز بعد در تاریخ 03/03/1388 در بخش ICU بیمارستان شهید
محلاتی زیر دستگاه تنفس مصنوعی به هوش آمدم. اولین کسی که دیدم مأمور لباس شخصی
بود که به همراه یک سرباز وظیفه بالای سرم بودند. هیچ چیزی نمیدانستم: اینکه کجا
هستم؟! چه اتفاقی افتاده؟! و ..! چون من تازه به هوش آمده بودم و چیزی به خاطرم
نمیآمد، آقای «خلیل شوکتی» همان مأمور اطلاعاتی با لباس شخصی که بالای سر من
نشسته بود و مراقبت مرا به عهده داشت، ماجرای ائلگؤلی را به روایت دلخواه خود و
آنطور که میخواستند جلوه دهند به من تعریف کرد. ایشان در حال تلقین آنچه خود میخواستند
به من بودند! و میگفتند: "یکی از ترقههای دستسازی که برای ترکاندن در میان
مردم آورده بودی موقع فرار در دستت بوده که میخواستی به طرف مأمورین پرتاپ کنی،
اما پایت پیچ خورده و زمین خوردی و ترقه نیز ترکیده. اگر اقدام سریع مأمورین و
اورژانس نبود و به بیمارستان منتقل نشده بودی شانس زنده ماندن نداشتی و حتماً تا
حالا مرده بودی!"
اما، من باز هم چیز دقیقی به خاطر نمیآوردم و انگار در وضعیتی بین خواب و
بیداری بودم. صبح فردای آن روز، در تاریخ 04/03/1388 دستگاه تنفس مصنوعی را از من
جدا کردند و در حالی که به سختی میتوانستم حرف بزنم، کم کم ماجرای یک خرداد 1388
را به خاطر میآوردم و به طور ناقص و مبهمی آنچه که روی داده بود را در ذهنم مرور
میکردم... تقریباً یک ساعت بعد از بیرون آمدن از زیر دستگاه تنفس مصنوعی، چهار
نفر که یکی از آنها به نام آقای «هاشم زاده» که خود را بازپرس شعبه چهار دادسرای
تبریز معرفی میکرد، شروع به بازجویی از من کردند. آنها سؤالاتی را از من میپرسیدند
که اصلاً سر در نمیآوردم. انگار یک عمل تروریستی انجام دادهام و نمیدانستم در
جواب این سؤالات که هیچ ربطی به من نداشتند چه بگویم. هنگامی که حقیقت ماجرا را
برای آنها توضیح دادم، آنها به شدت از دست من عصبانی شدند و با دیدگان غضب آلود
اصرار میکردند که آنچه آنها میگویند را باور کنم. ولی، من جوابی برای آن سؤالات
نداشتم.
شایان ذکر است که در 13 روزی که در حال نزار و ضعف در بیمارستان بستری بودم
بارها و بارها از من بازجویی به عمل آمد، در حالی که من قدرت نوشتن نداشتم و به
دستم سرم بسته شده بود. حتی نوشتههایی را که آنها مینوشتند را نیز نمیتوانستم
امضاء کنم و یا اثر انگشت بزنم و اصلا نمیدانستم که چه چیزهایی را مینویسند. بعد
از رفتن آنها، بلافاصله مأمور مراقبم با یک دستبند و یک پا بند مرا به تختم میبست،
در حالی که من اصلاً قادر به حرکت کردن و تکان خوردن و حتی تکان دادن دست و پایم
نبودم.
فردای روز اول بازجویی، در تاریخ 05/03/1388 همان بازجوها آمدند و به تکرار
مکررات پرداخته و همان سؤالات دیروز را تکرار کردند و رفتتند. فردایش، در تاریخ
06/03/1388 مرا از ICU به بخش مردان منتقل کردند. بعضی شیفتها که مأمور مراقبهایم
عوض میشدند خیلی بی ادبانه با من برخورد میکردند. آنها حتی توهینها و تهدیدهایی
میکردند که در شأن یک مأمور اطلاعاتی که خودش را سرباز گمنام امام زمان میداند
نیست! آنها همواره به من دستبند و پابند میزدند و رفتار بسیار زشتی با من داشتند.
در نصف شب آنروز 10/03/1388 بدون اطلاع پزشک و پرستار با همکاری مسئول حراست
بیمارستان مرا بطور مخفیانه از بیمارستان خارج کردند و به یک بیمارستان دیگر
بردند. بعد از آزادی فهمیدم آن، بیمارستان امام خمینی بوده است. در آن بیمارستان
هم هیچ کسی از وجود من باخبر نبود، چرا که آنها مرا از درب پشتی وارد کرده بودند.
دکتری که مسئولیت مرا قبول کرده بود پرونده پزشکی مرا میخواست تا بداند چه عملی
بر روی من انجام شده است. اما، به دکتر مراقب من پرونده را نمیدادند. سرباز و
مأمور مراقبم در را از داخل قفل میکردند و اجازه نمیدادند که پرستارها مرا
معاینه کنند. یک روز که مأمور مراقبم بیرون از اتاق بود، یک دکتر دیگر برای سرکشی
و معاینه من به زور توانست از سرباز رد شود و با اتاق من بیاید. همین که داخل اتاق
شد و از سرباز پرسید که چرا آن پسر را به تخت بستهاند و اینجا بیمارستان است نه
زندان، به خاطر سر و صدای سرباز، مأمور سر رسید و دکتر را از اتاق بیرون کرد.
روز 12/03/1388 آقای هاشمزاده، بازپرس شعبه چهار آمد و اتهامات من را خواند و
قرار بازداشتم را بعد از 11 روز صادر کرد. فردای آن روز در تاریخ 13/03 با همراهی
چند مأمور اطلاعاتی مرا از بیمارستان مرخص کردند و بعد از ثبت سابقه در زندان
مرکزی تبریز مرا به بازداشتگاه اداره اطلاعات تبریز، واقع در خيابان حافظ جنوبي بردند.