نوجوانی 15 ساله که روز شنبه 5 شهریور ماه 90همزمان با اولین تظاهرات اعتراضی دریاچه اورمیه هنگام عزیمت به کلاس زبان در خیابان خیام با اصابت گلوله پلاستیکی ماموران یگان ویژه از ناحیه چشم دچار جراحت شدید شده و چشم این نوجوان اورمیه ای 2 روز بعد توسط پزشکان خالی شده است.
علیرضا جان امروز وطن سنه اوغول دیر (امروز وطن به تو فرزند خود می گوید) دوستانی که وی را می شناسند و با خانواده وی ارتباط دارند عکس و اخبار و یا هرگونه اطلاعات لازم را برای ما ارسال بنمایند
از ادمین های صفحات آزربایجان انتظار می رود با اشتراک گذاشتن این مطلب در یافتن عکس و اخبار بیشتر از این دلیر مرد ما را یاری نمایند
این شعر از فرزاد صمدلی را که در صبح روز 5 شهریور در این پیچ منتشر کردیم تقدیم به علیرضا حسینی می کنیم
وطن منه اوغول دئسه نه غمیم!
به مادرم بگوئید که درغروب سه شنبه، اولین روز خرداد ماه ؛
- در سر کوچه، به انتظار من ننشیند،
- همه چراغهای خانه را روشن کند،
- کت شلوار سفید دامادی مرا حاضر کند،
- بر در خانه کوچکمان، گلهای میخک و لاله و زنبق را پرپر کند،
- به آسمان نگاه کند،
- ستاره ها را بنگرد،
- هلال ماه را سلام دهد،
به پدرم بگوئید که درغروب سه شنبه، اولین روز خرداد ماه ؛
- قوپوز مرا بنوازد،
- داستان کوراوغلو و قاچاق نبی را برای نوه های خود تعریف کند،
- از بابک و ستارخان و پیشه وری سخن بگوید،
- کتابهایم را در میان بچه های فقیر محل توزیع کند،
- مادرم را دلداری دهد،
- به آسمان نگاه کند،
- ستاره ها را بنگرد،
- هلال ماه را سلام دهد،
به معشوقم بگوئید که درغروب سه شنبه، اولین روز خرداد ماه ؛
- به سوی شیشه پنجره خانه اشان، گل میخکی پرتاب نخواهم کرد،
- دیگر سر بر زانوهایش نخواهم نهاد و صورت زیبایش را تماشا نخواهم کرد،
- به شمعدانی های که هدیه اش کرده ا م آب دهد،
- به آسمان نگاه کند،
- ستاره ها را بنگرد،
- هلال ماه را سلام دهد،
به مادرم، به پدرم و به معشوقم بگوئید که؛
- آذربایجان سخت غمگین است،
- آذربایجان دهها سال است که در اسارت است،
- آذربایجان در میان آتش ستم گداخته شده است،
- آذربایجان در زیر شکنجه های هولناک است،
- آذربایجان فریاد های جانگداز می کشد،
- آذربایجان با صدای بلند یاور می طلبد،
وطن مرا صدا میزند و ناموسم مرا می طلبد.
صدای بوزقوردها را می شنوم، کوهستان آغوش گشوده است، دریاها متلاطمند و ابرهای طوفان آسمان را فرا گرفته اندف ستاره ای اندرون هلال از فراز ساوالان در حال عبور است…
اما به یقین؛
- من خواهم آمد، بر روی شانه های ملت و در گذرگاهی از فریاد و غوغا
- من خواهم آمد، با ستارهایی از خون و آتش، بر پیشانی و چشم و سینه،
- من خواهم آمد، همچون گلوله ای در سینه توحید آذریون،
- همچون گلوله ای در شقیقه جلیل عابدی،
- همچون ساچمه هایی در چشمان وحید داور پناه،
- همچون پیکره از آب گرفته شده صبوحی نژاد،
آنروز از آذربایجان، از آنا وطن بپرسید که آیا مرا به فرزندی قبول می کند؟!
وطن منه اوغول دئسه نه غمیم!