۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

رجانيوز نام اورميه را حذف كرد


تک توران : خبرگزاري رجا نيوز در اقدامي عجيب و غريب و با ناديده گرفتن بيش از 10 هزار شهيد استان آذربايجان غربي ، در مصاحبه مفصلي كه با مهندس سيد مهدي هاشمي در مورد قرارگاه حمزه سيد الشهداي اورميه انجام داده است ، نام اورميه را بطور كامل از اين مقاله 10 صفحه اي حذف نموده بطوريكه با بررسي هاي انجام شده معلوم شد كه بيش از 20 بار اسم اورميه از زبان مصاحبه شونده ذكر شده بود كه در اين مصاحبه كه در مورد يكي از اماكن شهر اورميه انجام شده و به بررسي شهداي آن پرداخته است نامي از اورميه برده نشده است.

مطمئنا اين اقدام سخيف چيزي از ارزشهاي شهداي بزرگ اورميه اي كم نخواهد كرد و مردم اورميه بيش از روز گذشته جان بركف آماده فداكاري و شهادت تحت امر مقام عظماي ولايت مي باشند.

لازم بذكر است تعدادي از گردانندگان و نويسندگان اين سايت متاسفانه اورميه اي هستند كه ظاهرا اصلا دل خوشي از اورميه و تبريز و تراكتور و ... ندارند .

متن كامل اين مصاحبه به شرح زير است :



از ما اصرار از او انکار! مهندس سید مهدی هاشمی که اکنون رئیس یکی از تخصصی ترین سازمان های حرفه ای یعنی سازمان نظام مهندسی است، خاطرات گسترده و خواندنی ای از روزهای جنگ داشت. از شهید محمد بروجردی، از شهید محمود کاوه، از شهید آبشناسان و...! از اصل غافل‌گیری استفاده کردیم و وي زمانی را که برای مصاحبه اختصاص داده بود را به بازگویی بخش کوچکی از خاطراتش از دفاع مقدس پرداخت. سید مهدی هاشمی در سال‌های اخیر معاون امور مناطق شهرداری تهران در دوره شهرداری دکتر احمدی نژاد، معاون عمرانی وزارت کشور1384-1387، سرپرستی وزارت کشور، قائم مقامی وزارت راه و ترابری و ریاست سازمان نظام مهندسی را در کارنامه هود دارد.

هاشمی همیشه در صندوق عقب ماشینش کپسول اکسیژن را حمل می کند که یادگاری از دوران دفاع مقدس است. او از روزهای پیش از آغاز حمله رژیم صدام به ایران در مناطق غربی حضور داشته و خود می گوید که این افتخار را داشته که هشت سال در جبهه ها حضور داشته باشد.

مصاحبه با سيد مهدي هاشمي ناتمام ماند و در حالي‌كه وي كانديداي انتخابات مجلس نهم به‌دعوت جبهه پايداري است، گفت‌وگوي انتخاباتي با وي به فرصت ديگري موكول شد:

يكي از ويژگي‌هاي شما كه همواره در ذهن همه بوده، ‌به دلیل جانبازی‌، زندگی در چند دقيقه قبل از شهادت است! شما همه جا كپسول اكسيژن همراه‌تان هست و آثار گهربار آن دوران در جسم شما قابل مشاهده است. كمي به آن تاريخ برگرديم.

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. فكر مي‌كنم مهم‌ترين چيزي كه عرصه انقلاب و جنگ را رقم زد، احساس تكليف و ضرورت بود. در صحنه‌هاي مختلف جنگ هم همين احساس تكليف و ضرورت‌ بود كه حضور انسان را ايجاب می‌كرد. قبل از انقلاب براي به پيروزي رساندن آن، بعد از انقلاب در صحنه‌هاي مختلف و نیز قبل از اعلام رسمی جنگ، این تکلیف و ضرورت وجود داشت. شايد ما هشت سال دفاع مقدس را به صورت رسمي به عنوان تاریخ جنگ ثبت و ضبط كرديم، ولي دفاع ما از قبل از انقلاب و از اوايل و از زماني شروع شد كه آن تهاجم‌ها آغاز شدند و تا بعد از دفاع مقدس هم ادامه داشت. جريان‌هايي چون پاوه، تركمن‌صحرا، خلق عرب و... قبل از جنگ آغاز شدند. بعد از دوران دفاع مقدس هم همواره صحنه‌هاي مختلف تكرار شدند.

بدیهی است که نيروهاي متعهد و انقلابي بايد سعي كنند در صحنه‌هاي مختلف توانمندي‌های خود را نشان بدهند و به تكليف خود عمل كنند. هر دوره‌اي صحنه‌اي است و تكاليفي را هم ايجاب مي‌كند. دوره دفاع مقدس يكي از پر افت و خيزترين دوران‌ها و يا به تعبيري اوج نمايش تعهد و توان‌مندي است و نيروهاي ارزشي بر اساس احساس تكليف و ضرورت‌هاي موجود، این میدان را پر كردند. اين تكليف به هر حال به شكل‌هاي مختلف در افراد مختلف وجود پيدا مي‌كند. يك موقع هست که تکلیف مستقيماً توسط مرجع و ولي‌فقيه زمان اعلام مي‌شود، يك موقع هم هست كه فرد، خود به اين تكليف مي‌رسد كه در صحنه‌‌اي حضور پيدا كند و اقدامي را رقم بزند. البته من برای این مصاحبه، آمادگي و حضور ذهن براي پرداختن به موضوع جنگ را از قبل نداشتم.

چند ساله بوديد كه به جبهه رفتيد؟

17، 18 سال داشتم.

از چه سالي؟

از سال 58. البته از قبل از جنگ در صحنه بودم. در سال 58 مدتي قبل از اعلام رسمي شروع جنگ، درگیری‌ها شروع شده بود، ولي كسي اين باور را نداشت. ما به دليل اينكه در آن موقع در منطقه عملياتي بوديم، در منطقه غرب كشور و در پاوه حضور داشتيم.

با شهيد بروجردي؟

با شهيد بروجردي و شهيد كاظمي، بعداً شهيد همت هم آمدند. مرتباً به ما اعلام مي‌شد كه نيروهاي عراقي دارند در قصر شيرين صف‌آرايي مي‌كنند و حضور دارند و بعضاً نيروهاي شناسايي آنها وارد خاك ايران مي‌شوند و ما تعدادي را در محدوده سر پل ذهاب و قصر شيرين و حتي گيلانغرب ديده‌ايم. شايد اين باور براي خود ما هم سخت بود. از منطقه پاوه و جوانرود به منطقه رفتيم و بازديدي داشتيم و ديديم همين‌طور است. گزارش‌ها و اخبار را تأييد كرديم و روي آنها تأكيد داشتيم و حتي براي تقويت نيروهايي كه در مرز مستقر بودند، سلاح و مهمات فرستاديم كه امكانات ما در مسير، مورد اصابت نيروهاي عراقي قرار گرفت و كاميون‌ حمل مهمات را زدند و دو تا از بچه‌هاي ما قبل از شروع رسمي جنگ در 31 شهريور 1359 به شهادت رسيدند.

بعد از يك هفته، ده روز كه ما مرتباً اين مسائل را مطرح و پيگيري مي‌كرديم و گزارش مي‌داديم، نياز شد كه به تهران بياييم و اين مسائل را در جلسات حضوري مطرح كنيم. در مسيري كه داشتيم به سمت تهران مي‌آمديم، خبر اولين تهاجم رسمي نيروهاي عراقي توسط هواپيماهاي‌شان را شنيديم كه آمدند و فرودگاه‌هاي بعضي از شهرهاي ما را بمباران و جنگ را رسماً اعلام كردند.

البته هنوز هم در مناطق مختلف، چه در منطقه شمال‌غرب، چه در خوزستان، چه در سيستان و بلوچستان جنگ دشمن به شکل‌های گوناگون ادامه دارد. دشمن كه دست از شرارت برنداشته. ما از همان ابتدا با چيزي بيش از كشور عراق درگير بوديم. شايد در اوج جنگ بيش از 46 كشور مستقيم و يا غيرمستقيم در جنگ مداخله داشتند و در مقابله با ما وارد میدان نبرد شده بودند. در هر صورت صحنه‌هاي بزرگ و عظيمي در طول تاريخ جنگ رقم خوردند که ما شاهد برخی از آنها بودیم.

امروز هم كساني كه از تعهد لازم برخوردارند، باید بر محور كارها قرار بگيرند. در دوران دفاع مقدس هم داشتيم كساني را كه تخصص داشتند، لکن از تعهد لازم برخوردار نبودند و در نتیجه، به كشور ما خيانت كردند و لذا تعهد در کنار تخصص و توانمندي‌ مي‌تواند در صحنه‌هاي مختلف، كارآمدي نظام اسلامي را بهتر به اثبات برساند و نشان بدهد.

شما در قرارگاه حمزه زیر نظر شهید محمد بروجردی بوديد؟

در جاهاي مختلفی بودم، اما عمدتاً در قرارگاه حمزه، در منطقه شمال‌غرب بودم. در منطقه جنوب عمليات بيشتر فصلي بود، اما در منطقه شمال‌غرب، عمليات دائمي بود و در فصول مختلفي كه نياز يا ضرورت بود يا فشار كمتري روي ما بود، در عمليات‌هاي جنوب هم شركت مي‌كرديم و يگان اعزام مي‌كرديم و پشتيباني كار را داشتيم.

شما در تمام 8 سال در جبهه بوديد؟

بحمدالله اين توفيق را پيدا كرديم.

يكي دو خاطره از اتفاقات بزرگي كه در جنگ روي دادند و شما شاهد بوديد، براي ما بازگو كنيد. صحنه‌هايي كه در ذهنتان هستند و هيچ‌وقت يادتان نمي‌رود.

شايد يكي از صحنه‌هايي كه خيلي جالب و مهم و مي‌شود گفت امداد غيبي بود، در زمان بازگشايي عمليات جاده پيرانشهر‌ـ‌‌سردشت يا در زماني كه داشتيم منطقه دولتو كه يكي از زندان‌هاي رژيم بعثي بود و تعدادي از اسراي ما در آنجا نگهداري مي‌شدند و مي‌خواستيم آزادشان كنيم، در ايام محرم بود و يك مرحله از عمليات در روز تاسوعاي حسيني بود. يگان‌هاي مختلفي براي اينكه بتوانند ارتفاعات دولتو را بگيرند و نقطه‌اي را كه دشمن از آنجا نيروهاي خودي را سركوب مي‌كرد، از دست آنها خارج بكنند، وارد عمل شدند و از نيمه‌شب تا نزديكي‌هاي ظهر تلاش زيادي شد كه اين ارتفاعات تصرف بشوند، ولي به دليل موقعيت اين ارتفاعات و توانمندي دشمن در اين ارتفاعات امكان نفوذ نيروهاي رزمنده وجود نداشت و دفاع سختي مي‌كردند و به‌رغم فشار زيادي كه نيروهاي رزمنده روي آنها داشتند، به دليل موقعيت استراتژيكي كه داشتند، نيروهاي ما نمي‌توانند عمليات لازم را روي آن ارتفاع داشته باشند.

در عموم عمليات‌ها در همان ساعات بامدادي، سنگرهاي دشمن فتح مي‌شد و ما به پيروزي لازم دست پيدا مي‌كرديم، ولي در آن عمليات تا نزديكي‌هاي ظهر اين امكان فراهم نشد. بخشي از نيروها به ستون در پشت يك‌سري از ارتفاعات منتظر بودند كه اين ارتفاع سركوب گرفته شود و بعد نيروهاي خودي پيش‌روي كنند و جلو بروند. فرماندهي عمليات به عهده شهيد بروجردي بود و ما هم در كنار ايشان به همراه بعضي ديگر از دوستان، از جمله شهيد كاوه بوديم. بالاخره تبادل آتش زياد بود و شهداي زيادي را در اين عمليات داشتيم.

شهيد بروجردي پاي دستگاه بي‌سيم به فكر رفته بود و مرتباً مذاكره و صحبت با فرماندهان گردان‌ها و يگان‌هاي عملياتي داشتيم. يك‌دفعه بعد از چند دقيقه فكر گفت: «بچه‌ها! مي‌دانيد امروز چه روزي است؟» بعضي‌ها فكر كردند مي‌خواهد بداند چه تاريخي است يا چندشنبه است. يكي از دوستان ـ‌اگر اشتباه نكنم مشهدي بود‌ـ گفت: «امروز تاسوعاست». گفت: «پس چرا يك توسلي نمي‌كنيد؟ پس چرا يك عزاداري‌اي نمي‌كنيد؟» يكي از دوستان ديگر مشهدي كه مداح بود، شروع كرد به ذكر توسلي و نوحه‌‌خواني و چند دقيقه‌اي جمعيت نسبتاً زيادي كه آنجا بودند، سينه‌زني كردند. آن ايام رسم بود در انتهاي سخنراني‌ها يا مداحي‌هاي مي‌گفتند تكبير. تكبير بيشتر از صلوات رايج بود. وقتي كه تكبير را گفتند صداي «الله‌اكبر» جمعيت در كوه پيچيد. ديگراني كه متوجه نبودند اين تكبير براي چيست، فكر كردند ارتفاعات سقوط كرده يا ما توانسته‌ايم دشمن را عقب برانيم و آنها هم شروع كردند به تكبير گفتن. در ظرف چند دقيقه ديديم همه منطقه شد «الله‌اكبر». ما چون داشتيم بي‌سيم آنها را شنود مي‌كرديم، ديديم مي‌گويند نمي‌دانيم چه شده، ولي ظاهراً اينها موفق شده‌اند، دارند تكبير مي‌گويند، ما محاصره شده‌ايم، عقبه ما را زده‌اند و نمي‌دانيم چه اتفاقي افتاده و داريم عقب‌نشيني مي‌كنيم. هر چه فرمانده‌شان مي‌گفت خبري نشده، مي‌گفتند چرا شده. اينها دارند همگي «الله‌اكبر» مي‌گويند و شما متوجه نيستيد. حتماً از عقب‌تر محاصره شده‌‌ايم. خلاصه فرمانده هم به ترديد افتاد و گفت: «پس به آرامي عقب‌نشيني كنيد تا ما بتوانيم جاده را پوشش بدهيم» و خودشان عقب‌نشيني كردند و بلافاصله بچه‌هايي كه پاي قله بودند گفتند: «آتش قطع شده و ما نمي‌دانيم اينها چرا دارند فرار مي‌كنند. چه شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ محاصره‌شان كرده‌ايد؟» الحمدلله اين موفقيت و پيروزي به بركت توسل به ائمه اطهار(ع) و عزاداري اباعبدالله‌الحسين(ع) حاصل شد.

از شهيد بروجردي يا شهيد كاوه خاطره‌اي داريد؟

با اين شهدا كه خاطره زياد داريم. يك روز داشتيم با هلي‌كوپتر از منطقه عملياتي به قرارگاه برمي‌گشتيم. با خلبان و كمك‌خلبان 11 نفر بوديم. در مسير كه داشتيم برمي‌گشتيم به ما بي‌سيم زدند و گفتند يك مجروح ضربه مغزي داريم كه بايد حتماً به بيمارستان برسد و عمل شود و هيچ پرواز و هلي‌كوپتر ديگري هم جز شما نداريم، اگر مي‌توانيد بياييد و در اين مسير، اين زخمي را برداريد. ما بيش از ظرفيت هم سوار بوديم. خلبان مي‌گفت امكان ندارد و نمي‌توانيم بنشينيم و هوا رو به تاريكي است و منطقه هم ناامن است و احتمال اصابت گلوله به ما هست. از آنها اصرار و از خلبان انكار تا شهيد بروجردي متوجه شد. پرسيد: «موضوع چيست؟» گفتند چنين اتفاقي روي داده. گفت: «برويد بنشينيد و مجروح را برداريد». با اصرار ايشان در پايگاه اورژانس نشستيم و مجروح ضربه مغزي را سوار كرديم. آمديم مجروح را بگذاريم داخل هلي‌كوپتر، ديديم دو نفر هم مي‌خواهند همراه او بيايند. پرستار بود و پزشك و گفتند وضعيت مجروح به شكلي است كه نمي‌شود او را تنها فرستاد. بقيه هم افراد مسئولي بودند كه بايد آن شب در جلسه قرارگاه عملياتي شركت مي‌كردند و نمي‌شد كسي را پياده كرد. با صحبتي كه شد و با اينكه سوخت هليكوپتر كم شده بود، خلبان اجازه داد آن دو نفر هم همراه مجروح سوار شوند. هلي‌كوپتر حركت كرد، نزديكي‌هاي قرارگاه كه رسيديم، ديديم هلي‌كوپتر لرزش عجيبي گرفت. در آن گيرودار، شهيد بروجردي كه چند شب نخوابيده بود، خوابش برده بود و يك‌دفعه از خواب پريد. ظاهراً هلي‌كوپتر‌مان مورد اصابت قرار گرفته بود. خلبان به كمك‌خلبان گفت: «هول نشو». يك لحظه لرزش متوقف شد و بعد مجدداً لرزش عجيبي هلي‌كوپتر را گرفت و هليكوپتر با سرعت به سمت زمين رفت. ارتفاع حدود 400، 500 متر بود هلكوپتر به سمت زمين آمد و به زمين خورد و تقريباً 3، 4 تكه شد و هر كسي به يك طرفي پرت شد. من و شهيد بروجردي و خلبان و كمك‌خلبان توي لاشه هليكوپتر گير كرده بوديم. من يك كمي دست و پا زدم و بين دو تكه لاشه با كمر افتادم روي زمين. دود و گرد و خاك همه جا را گرفته بود. همه مي‌گفتند فرار كنيد كه هلي‌كوپتر آتش نگيرد و سانحه مجددي پيش نيايد. آن وسط مجروح ضربه مغزي بود كه گمانم دو باره ضربه مغزي شد. كتف و پاي شهيد بروجردي شكسته و لاي لاشه هليكوپتر گير كرده بود. خلبان‌ها بودند و من. بلند شدم و ديدم دود بلند شده. نگاهي به اطراف انداختم كه ببينم حاجي كو؟ صدايش كردم و ديدم صداي ناله‌اي بلند شد كه من اينجا هستم. به سمت لاشه هلي‌كوپتر رفتم. نزديك يك روستا سقوط كرده بوديم. مردم روستا وقتي ديده بودند اين اتفاق افتاده، ريختند كه كمك كنند. الحمدلله هلي‌كوپتر آتش نگرفت و اين از نوادر حوادث و سقوط‌هاي هوايي بود كه با آتش‌سوزي همراه نبود. مردم كه براي كمك ريختند، آمديم شهيد بروجردي را از لاي لاشه هليكوپتر دربياوريم و به بيرون منتقل كنيم. مردم آنجا از روستاييان ترك‌زبان بودند و فارسي خوب بلد نبودند. ما هر چه مي‌گفتيم يواش، با احتياط، مواظب باشيد، متوجه نمي‌شدند و براي اينكه ايشان را سريع‌تر از هلي‌كوپتر خارج كنند كه يك موقع آتش‌سوزي پيش نياید، پاي ايشان را گرفته بودند و مي‌كشيدند. من سر آدمي كه آمده بود كمك داد زدم كه مگر با شما نيستم كه مي‌گويم مراقب باشيد، پايش شكسته. در آن حال و هوا، شهيد بروجردي رو كرد به من و با لبخند مليحي كه هميشه به صورت داشت، گفت: «آقاي هاشمي! چه كار مي‌كني؟ چرا سرشان داد مي‌‌زني؟ اينها آمده‌اند كمك كنند. عيب ندارد». در آن شرايط بحراني و در آن حالت ايشان آن رفتار و ادبيات و اخلاق اسلامي را مد نظر داشت و تذكر و توجه مي‌داد كه در بحران هم بايد اخلاق اسلامي رعايت شود. به هر حال مردم آن روستا به کمک ما آمدند و مجروحین را به اورژانس و بيمارستان منتقل كرديم و الحمدلله آن بیمار ضربه مغزی هم شفا پیدا کرد.

من در سال 62 مجروح شدم و نتوانستم مستقيماً به كار در يگان رزمی بپردازم و در سال 63 و انجام معالجات، به واحد مهندسي رزم منتقل شدم و تا انتهای جنگ در خدمت این بخش بودم. كار اين واحد بر خلاف سایربخش‌ها فقط منحصر به یک مرحله از عملیات نمی‌شد و قبل و حين عمليات و بعد از آن را شامل می‌شد.

مهندسي رزمي جنگ چه مي‌كرد؟

فكر مي‌كنم با يك بخش مهندسي رزمي، يعني تخريب و شناسايي موانعي كه دشمن ايجاد مي‌كرد و پاك‌سازي آنها همراه با بچه‌هاي اطلاعات و عمليات، تقريباً همه آشنا هستند. بچه‌هاي تخريب، معابر را پاك‌سازي و آماده مي‌كردند تا يگان‌هاي رزمي از آنها عبور كنند و بروند با دشمن درگير بشوند و يا دشمن را محاصره كنند. اين فقط بخشي از کارهای مهندسي رزمي بود.

ما بخش گردان‌هاي مهندسي را داشتيم كه كار عمليات خاكي را انجام دادند، يعني زدن خاكريزها و سنگرها كه كارگردان‌هاي استحكامات بود كه بيمارستان‌هاي صحرايي، سنگرهاي استقرار نيروها و قرارگاه‌ها را احداث مي‌كردند. يك بخش راه‌سازي داشتيم كه پل و راه مي‌زدند. حتي هواشناسي در جنگ يكي از موضوعاتي بود كه شايد كمتر هم به آن پرداخته شده، ولي اينها موضوعاتي بود كه در جنگ خيلي مورد توجه و با اهميت بود و اين‌طور نبود كه بدون مطالعه، بررسي و پيش‌بيني كار انجام شود. ما بخش نقشه‌برداري و جغرافيا داشتيم كه از قبل از عمليات و بعد از عمليات، فعال بودند و كار مي‌كردند. كارهاي مهندسي رزمي، كارهاي با مطالعه و فني‌اي بود.

بچه‌هايي كه در آنجا جمع شده بودند، همه بچه‌هاي مهندسي و تحصيل‌كرده بودند؟

همه طيفي بودند، ولي عمدتاً بچه‌هاي متخصص در واحدهاي مهندسي رزمي حضور داشتند، درست همان‌ طور كه در واحدهاي پزشكي و امدادي متخصص بودند و يا حداقل آموزش اين كار را ديده بودند. در اين بخش هم اين‌طور بود و كسي را نمي‌توانستيم بدون اينكه آموزش ديده باشد، به واحد تخريب بفرستيم. بايد كسي مي‌بود كه با مين و مواد منفجره آشنا باشد و بتواند معابر را پاك‌سازي يا ايجاد كند.

مي‌خواهيم بدانيم سرداري كه هشت سال در جبهه بوده، چه سيري را گذرانده است؟

من نمي‌خواهم از خودم بگويم. خاكريزها در جنگ، حرف نمي‌زدند، عمل مي‌كردند. هر جا نياز بود، اين خاكريزها به دفاع از مواضع نيروهاي خودي مي‌پرداختند. طبيعتاً بخش عمده و قابل توجهي از اينها كه در جنگ بودند و بي‌ادعا به انجام وظيفه و تكليف مي‌پرداختند، بعد از جنگ هم به همين ترتيب ادامه دادند. شما چند تا از بچه‌هاي تخريب، چند تا از بچه‌هاي مهندسي رزمي را مي‌توانيد نام ببريد كه مدال گرفته باشند؟ يك نفر تخريب‌چي نمي‌توانيد نام ببريد كه مدال گرفته باشد، در صورتي كه جلوتر از اينها و فعال‌تر از اينها، كسي را نداشتيم. وقتي در جاهاي مختلف، مثلاً جنوب، در عمليات كربلاي 5 تحليل مي‌كنند و مستشار خارجي 46 كشور اعلام مي‌كنند كه اين منطقه نفوذناپذير است و غيرممكن است حتي يك واحد نظامي بتواند به اين منطقه وارد بشود و بعد آن عمليات موفق رقم مي‌خورد، اين غير از عنايت خداوند تبارك و تعالي و همت اين بچه‌ها با توجه و توسل و توكلي كه داشتند، چه چيزي مي‌تواند باشد؟ و بعد از اين بود كه آمدند و اعلام كردند و گفتند نيروي زميني جمهوري اسلامي قدرتمندترين نيروي زميني در جهان است، چون 46 كشور در آنجا مستشار و متخصص داشتند و آن امكانات را ديده بودند، آن مواضع دفاعي را ديده بودند و مي‌گفتند اينجا نفوذناپذير و غيرقابل دسترس است. آن بچه‌ها الان دارند بدون ادعا در صحنه‌هاي مختلف عمراني و آباداني كشور كار مي‌كنند و كم و بيش با اينها مرتبط هستيم و مي‌بينيم كه در صحنه‌هاي عمراني هم با همان اعتقاد و انگيزه و تعهد دارند با زخم‌هاي زيادي كه در جبهه داشتند، كارشان را پيش مي‌برند. اينها نشان از تعهد و توانمندي و تخصص آنها دارد.

اشاره به كارهاي بزرگي کردید كه قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع) در جنگ انجام داد. در این مورد نیز توضیح بفرمائید.

در منطقه غرب و شمال‌غرب كه تحت اداره و مديريت قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع) بود، حدود 2400 كيلومتر راه ايجاد كرديم. در همان زمان جنگ نگاه و توجهي كه بود، حسب تدابير و راهنمايي‌هاي رهبر كبير انقلاب اسلامي، حضرت امام(ره) و خصوصاً شخص مقام معظم رهبري كه در آن مقطع زياد به منطقه غرب و شمال‌غرب توجه داشتند و پيگيري مي‌كردند بود. بيش از 2400 كيلومتر راه روستايي و مرزي ايجاد شد كه نقش اصلي اينها خدمات‌رساني به مردم بود. ما نياز به جاده مرزي و جاده‌هاي پشتيباني رزمي داشتيم، ولي مسيريابي اينها را به‌نحوي انجام مي‌داديم كه جاده چندمنظوره باشد و بتواند به مناطق محروم آنجا هم خدمتي را عرضه كند و آن مناطق از نعمت راه برخوردار باشند.

آقاي احمدي‌نژاد در سفري كه به كردستان داشتند، مردم مناطق روستايي به ايشان گفته بودند تا حالا هر چه براي ما بوده، مال دوران جنگ است كه بچه‌هاي سپاهي و بسيجي آمدند و براي ما راه ساختند و همه اين راه‌ها، مال دوران جنگ است.

البته در دولت نهم و دهم هم انصافاً راه‌هاي زيادي ساخته شد، ولي عمده راه‌هايي كه ساخته شد به بركت آن ايام و خون شهدايي بود كه در راه عمران و آبادي‌ها ريخته شد.

به نكته‌اي اشاره كنم كه اميدوارم الان هم باشد، چون تا مدتي قبل، اين را ديده بودم. حداقل تا 10 سال پيش كه از آنجا عبور كردم، اين را ديدم. در جاده مهاباد، نزديكي سه‌راه نقده، محلي بود كه در آنجا شهداي زيادي به شهادت رسيده بودند. در نقطه‌اي شهيد خاصي به شهادت رسيده بود، چون از قبل آمادگي براي نقل اين مطالب نداشتم، اسم آن شهيد يادم نيست. جالب است كه بعد از چند سال گذشته از شهادت او، خوني كه آنجا ريخته شده بود، همواره به رنگ قرمز خون تازه آنجا بود. در اثر باد و باران و آفتاب رنگش كمي پريده بود، اما خون شهيد روي آسفالت بود و متأسفانه به دليل اينكه آن روزها خيلي توجه به اين مسائل نبود و كسي نگهداري نمي‌كرد، بعد از مدتي روي آن جاده روكش آسفالت كردند. بعد از مدتي ديدند خون اين شهيد روي آسفالت جديد آمده. حسب مادي غيرممكن است كه خوني كه مال چندين سال پيش بوده و روي آسفالت مانده بود و حالا آسفالت روكش مي‌شود و بعد از مدتي اين خون روي آسفالت جديد ظاهر شود. هنوز هم فكر مي‌كنم باشد، يادم هست آنجا يك تابلو زده بودند و آنجا شده بود يك مكان خاص.

اين يكي از خدماتي بود كه در دوران دفاع مقدس انجام شد و يك كار عمراني، فني، مهندسي و چندمنظوره بود كه هم رزمندگان ما را پشتيباني مي‌كرد و هم خدمات‌رساني براي مردم داشت و اينها جاده‌هايي بودند كه با استانداردهاي روز ساخته مي‌شدند، چون مي‌خواستيم جاده‌هاي ماندگاري باشند، جاده موقتي نبودند.

از بزرگواران شهيد هم خاطره‌اي را نقل كنيد.

يكي از شهداي بزرگ ما در طول دفاع مقدس كه از افراد گمنام بود و بعد از شهادتش كمي به او پرداخته شد، شهيد حسن آبشناسان بود. ايشان در آن موقع سرهنگ ارتش بود و بعد از شهادتش درجه سرلشگري و سپهبدي گرفت. الان هم عكسش در اتوبان شهيد مدرس هست. ايشان فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهداي ارتش بود. قرارگاه مشترك بود و فرمانده سپاه و ارتش در آنجا بودند. از آن افراد بسيار مخلص و بسيار توان‌مند با روحيه بسيجي بود كه در طول دفاع مقدس همواره با بچه‌هاي رزمنده، عجين و همراه بود و خودش در بسياري از مواقع جلوتر از نيروهاي رزمنده حضور داشت و فعال بود. عموماً هم بيشتر با بچه‌هاي بسيجي بود تا با بچه‌هاي ارتش. البته به كارش مي‌پرداخت، به قرارگاه مي‌رفت، مي‌آمد، دستوراتش را مي‌داد. كمتر موقعي بود كه لباس ارتشي و رسمي بپوشد. عموماً لباس بسيجي مي‌پوشيد.

يك روز رفتيم كه از يك پايگاه ارتشي بازديد كنيم. عادت نداشت خيلي خودش را معرفي و مطرح كند. رفتيم آنجا و پرسيدند: «چه كار داريد؟» گفت: «با فرمانده پايگاه كار دارم. بگوييد از قرارگاه آمده‌ام». نمي‌شود كه هر كسي بخواهد برود پيش فرمانده پايگاه. سربازي كه نگهبان دم در بود پرسيد: «شما كي هستيد؟ چي هستيد؟ چه كار داريد؟» خلاصه گفت: «بگوييد آبشناسان هستم.» نگهبان رفت و برگشت و گفت: «نخير! شما آبشناسان نيستيد. فرمانده هم اجازه نداده شما بياييد داخل» گفت: «برويد بگوييد سرهنگ آبشناسان هستم» يكمرتبه ديديم رنگ سرباز پريد و احترام محكمي گذاشت و شروع كرد به عذرخواهي كه من به فرمانده‌مان گفتم، گفت اگر سرهنگ آبشناسان است، من فوري بيايم دم در، اگر كس ديگري است، دارد دروغ مي‌گويد و مي‌خواهد از نام ایشان سوءاستفاده كند.

ايشان نه‌تنها با آن سرباز برخورد بدي نداشت، بلكه او را ارشاد و توجيه كرد كه فقط لباس نيست كه هويت ايجاد مي‌كند كه اگر با لباس غيررسمي آمد، او را راه ندهيد.

اعتراض به مجلس ایران در رد طرح نجات دریاچه اورمیه
http://www.facebook.com/urmu.golu.qurumasin