۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

برای مردمی که شانه هایشان قدرت نگهداری آوار را نداشت


تك توران : روستایی که زندگی اش با آب و نان خلاصه می شود و آرزوهایش در کوچه پس کوچه های خاکی و پهنی  ده  از جیبهای پاره پاره گشته اش مانند پولهای نداشته اش می ریزد و از فرط کار زیاد مجال متجسم سازی رویاهایش را ندارد ، روستایی که از تقسیم خوشبختی ها مانند تقسیم بوجه جا می ماند و به ناچار بدبختیهای جا مانده در تغار روزگار نسیبش می شود ، پاک و طبیعی ماندنش او را مضحکه ی خاص و عام می کند ولی او باز با تمام تمیزی روحش به خنده ها و مسخره های همنوعان شهریش از ته دل می خندد . شاید تنها آرزویش خریدن کفشی نوع برای فرزندانش باشد در شبهای مثلا عید، او شریک بودن را بهتر از هر مشترکی می داند، چون از بچه گی شریکی داشته برای هر چیز هستیش، او شریک کفشهایی بوده که پدر با فروش گندم ارزان امسالش به او و برادرش در شب عید خریده است ، او شریک پیراهنی است که پدر از تاناکرای شهر برای فرزندانش که لباسشان دیگر جای وصله زدن نداشت خریده است، او شریک غم همسایه اش بوده او شریک شادی هم روستاییهایش بوده او شریک بوده حتی در غذایش با دیگران.، حتی برای لقمه ای نان و پنیر که مادر در خورجینش گذاشته تا نهاری باشد در صحرای گرم روزهای تابستانی در چرای گوسفندانش اما او آنرا با دوستش که مادری نداشته تا لقمه نانی برایش در خورجینش بگذارد نصف می کند، روستایی باید آنقدر قوی باشد که مریض نشود چون دکتری برای مداوایش نیست، مرکز بهداشتی برای بستن زخمش نیست، و مریض شدن حکم مردن را برایش دارد چون مرگ راضیه خانم که به علت ترکیدن آپاندیسش مرد همیشه مانند پرده ی سینما مقابل چشم مردم ده زنده است یا مرگ اصلی خانم که سر زا نتوانست قدرت مبارزه با مرگ را داشته باشد، او محکوم به قوی بودن است به همین خاطر ظاهرش سرد و خشن دیده می شود، او آنقدر مشغله دارد که حتی گاهی تعداد فرزندانش را هم فراموش می کند حتی یادش می رود که برای چه زنده است ، او جایی در هیچ کجا ندارد نه جایی در وطن و نه جایی در دلها و او جایی در تفکرات ما نیز ندارد جایی برای برنامه هایی که ریخته می شود و نه جایی برای زندگیهای آنچنانی ، دنیای کوچکش هرگز با درآمدی که دارد بزرگ نخواهد شد و او این را می داند ولی خم به ابرو نمی آورد او را امی  می خوانند چون بی سواد است ، چون نه مجالی برای تحصیل داشته و نه جایی برای آن، نه معلمی که دلش به احوالش سوخته باشد او معنای خیلی چیزهارا نمی داند، معنای خوشبختی را معنای آسایش را معنای حقوق شهروندی را و تمامی معناهایی که او را از کار کردن لحظه ای به سمت استراحت بکشاند چون محکوم به کار کردن  هست چون اگر کار نکند شکم بچه هایش مانند شب گذشته خالی خواهد ماند پس مجالی برای حتی فکر کردن به این موضوع را هم ندارد ، او بلد نیست! او نمی داند! که چگونه با یک دسته چک بتوان چند خانواده را بدبخت کرد ولی پول خوبی در آورد، او بلد نیست که چگونه به ناموس دیگران می توان چشم چرانی و دست درازی کرد ، او بلد نیست که چگونه می توان بر سر پیر مردی فریاد زد، چگونه می توان اشک پیر زنی را که در حسرت دیدن فرزندش هست را ندید، چگونه در آشپزخانه شیشه تولید کرد و جوانان تازه به دوران رسیده را بدبخت کرد ، کاش بلد بودکه سه هزار میلیارد را بنویسد بماند که چگونه از بیت المال بدزد، کاش می توانست شانه هایش را برای ساعتی از زیر باری که همه بر دوشش گذاشته اند برهاند و کمر همیشه خمیده اش راکه حاصل سالها درو کردن محصولش با داس بوده را ساعتی صاف کند .
او پرچمدار بدبختیهاست، او جلودار مصیبتهاست، او نمونه ای از تمام تبیضاتی است که در عین واحد بتوان بر ملتی وارد کرد، اما روستایی شانه هایش خسته شده از تمامی این فشارها و دیگر کمری برای خم شدن ندارد چون کمرش از این بی عدالتی ها شکسته چون دیگر خداوند نیز آنهارا فراموش کرده است ، شانه هایشان دیگر قدرت نگهداری سقفهای چوبی و دیوارهای گلی را ندارد و زندگی نکرده اش در همان دنیای کوچک قشنگ ولی طاقت فرسایش خلاصه شده و تمام می شود زنانی که نتوانستند در غیاب مردان شیردلشان شانه های خسته شده ازدرد روزگار را ستونی کنند برای نجات فرزندانشان و نوزادانی که فرصت مادر گفتن را پیدا نکردند ، زنانی که دوش به دوش مردانشان می جنگیدند تا زنده بمانند فرصت استراحت برای یک عمر را پیدا کردند ، مردانی که سپر خانواده بودند تبدیل به چادرنشینانی سوگ دیده از خانواده شان شدند، و تمامی اندوخته و پس انداز و ذخیره ی یک عمرشان در عرض 10 ثانیه به نیستی مبدل گردید. اما در عوض توانستند از ریئس جمهورشان کلمه ی رکورددار بودن را دریافت کنند که توانسته ظرف 12ساعت عملیات نجات بخشی را به اتمام برسانند، شاید یادش رفته بوده که حتی می توانست این رکورد را به 1 ساعت برساند و یا حتی اصلا عملیاتی را انجام ندهد چون روستایی خود با دستان قویش می تواند پدر، مادر؛ فرزندانش را بیرون بیاورد و گله ای نکند چون آدم قویی است و حقوق شهروندی سرش نمی شود و می توان ازش سواستفاده کرد، هرچه باشد او یک روستایی است.
سالار طوری